گذشته ام رو خاموش کن!

169 39 16
                                    


بکهیون  ۱۷ ساله ، قوی نبود. تنها و خسته بود. از همه چیز. اونقدری که باید اجازه ی ارتباط داشتن با بقیه رو نداشت. تنها دوست هاش بائه سوزی و برادر ناتنیش ، کای بودند. هفته ای دوباره اجازه‌ی دیدن سوزی رو داشت. حداقل ۱ ساعت و حداکثر ۳ ساعت میتونست با اون  وقت یگذرونه ولی کای، هر زمانی که میتونست کنارش بود و باهم لحظه های خوبی رو سپری می‌کردند.

پاپا اجازه نمی‌داد که پسر جوونش به هم سن و سالای خامش نزدیک بشه . چون معتقد بود، که" اعتماد به آدم ها مثل این میمونه که به تن خودت با چاقوی  تیزی ضربه بزنی." این درست برعکس چیزی یود که بکهیون اعتقاد داشت.
طبق کتاب هایی که خونده یود، داشتن آدم های مناسب دور و اطرافش اون قدر ها که پاپا میگفت بد نبود. هر زمین خوردنی، یه دلیل میشه برای قدرتمند تر شدن.

پاپا قدرتمند نبود، اون ترسو و زیاده خواه بود .پسرش رو مثل پرنسس های دیزنی توی خونه حبث کرده بود و اجازه نمی‌داد با همکلاسی هاش وقت بگذرونه  تا مبادا آسیبی بهش وارد شه. و از طرف دیگه خودش به عزیزش آسیب وارد میکرد.
هر اشتباهی ، ده ضربه‌ ی شلاق. و اگه اون اشتباه تکرار میشد تعداد ضربه ها دو برابر میشد .  اون قدرتی در برابر مرد نداشت، و در مقابلش فقط ترس رو احساس
میکرد.

و درست زمانی اون ترس، کم شد که بخاطر فشار روحی زیاد و حس تنهایی و درد هایی که تحمل میکرد، تصمیم گرفت فرار کنه. و خودش رو به دنیای بیرون نشون بده . و بزرگ ترین اشتباهش رو همون جا انجام داد. به زبون آوردن پر ریسک ترین تصمیم زندگیش برای دوستش سوزی.

اون شب همه چیز خوب بود ، نقشه اش تا یک قدمی دروازه های خروجی پیش رفت. و درست لحظه ای که نردبون بلند چوبی رو کنار دیوار تکیه داد ، و تا آخرین پله اش بالا رفت. صدای پارس سگ ها و آژیر بلندی که یکی از نگهبانا به صدا در آورده بود داخل کل عمارت و حتی خونه های کناری پخش شد.

و نیم ساعت بعد ، جلوی پاهای پاپا  با لباس های خاکی زانو زده بود و تمام بادیگارد ها و سگ هاشون پشت سرش یک نیم دایره درست کرده بودند و روبه روی مرد میانسال و پسر زانو زده اش ایستاده بودند.

مرد عصبی بود ، اخم های غلیظش دختر کنارش رو مضطرب و بدن پسر رو لرزون کرده بود .
"چرا این فکر به ذهنت رسید که میتونی فرار کنی؟! اونم از خونه ی من.؟!"
ترس اجازه ی بیان حرفش رو ازش گرفته بود ‌. صدای پارس بلند یکی از سگ ها باعث بلند شدن صدای سگ های دیگه شد و بدنش با شدت بیشتری شروع به لرزیدن کرد.
"حتی اگه بائه هم به من خبر نمی‌داد، باز هم وضعیتت همین بود، حالا بهم بگو که چرا قصد فرار از خونه رو داشتی!؟"
بکهیون به سختی زبون باز کرد:
"من... من میخوام بیشتر با آدما رفت و آمد داشته باشم. دوستای بیشتر میخوام. دوست دارم مثل همکلاسیام بعد از مدرسه به غذا خوری های کنار خیابون برم . یا... یا حتی برم خونه هاشون.  نمیخوام مثل تو آدما رو شکنجه کنم . من اینجا زندانی شدم پاپا، بدون هیچ دلیل منطقی ای. "

 [Aliferous]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora