Music: beautiful things. Yard sale .
خیره به آسمون ، روی صندلی چوبی ای که کنار ویلچر گذاشته بودند، نشسته بود.
"هوا آفتابیه، ابرای سفید توی آسمون امروز یکم تپل شدن و ترکیب خوبی با بک گراند آبی روشنش دارن. میدونی مثل یه رویاست. حس میکنم میخوام روی اون ابرا بشینم و به دور ترین نقطه ممکن سفر کنم."کمی مکث کرد:
"درسته که هوا آفتابیه ، ولی یکم زیادی داره سوز میاد. بهتر نیست بریم داخل؟! "
"نه. میخوام که بیشتر برام بگی، از درختا بگو. بگو که چقدر رشد کردن. از پرنده ها . از هر چیزی که میبینی."به سختی بزاغ دهنش زو قورت داد و کمی صاف تر نشست.
"درخت ها سرسبز و زندن. با سن زیادشون هنوز جوون بنظر میان. اوه... "
کمی چشم هاش رو ریز کرد و به جلو خم شد و با ذوق گفت:
"روی یکی از شاخه های درخت گردوی محبوبت، یه لونه ی پرنده ی کوچیک هست پاپا."مرد میانسال، لبخند زد .
"دیگه چی؟! "
"این خونه ، یکم زیادی بنظر شکسته و خسته بنظر میاد. دیواراش کمی ریخته. گوشه های بعضی از کاشی ها کنده شده و این فواره آبی که رو به رو مونه، هیچ آبی نداره. دستیارت داره کم کاری میکنه پاپا.! "مرد سرش رو تکون داد و جوری که انگار داره میبینه به سمت پسر برگشت .
"پس درست کن، تمام مشکلات اینجا رو . میخوام اینجا پر از گل بشه، فواره آب تمیز داشته باشه و مثل گذشته ، زیبا باشه. درسته من از کار افتادم. ولی خونه باید خونه بمونه. نمیخوام اینجا، به خرابه تبدیل شه. یا حتی بعد ها خراب و به برج های بزرگ تبدیل شه.! "بکهیون بعد از مکث طولانی ای جواب داد:
"اینجا ، برای من هیچوقت مثل خونه نبود ."
"من، متاسفم ! همه چیز برعکس چیزی که میخواستم جلو رفت. "مرد ، زمانی که جوان تر بود، و بکهیون ۲ ساله رو داشت . شاهد خیانت همسرش بود. همسری که بجای دوست داشتن اون و قبول کردن احساسات صاف و حقیقیش ، به دنبال مرد بی اصل و نسبی افتاده بود که عشق اولش محسوب میشد. ازدواج اون دو به خواست خودشون نبود، ولی علاقه ای که از سمت بیون به زن میرسید ، کافی و گاهی هم زیاد بود. اون علاقه بعد از به وجود اومدن بکهیون بیشتر و گاهی دو طرفه هم شد ولی ، یک روز بعد از ظهر ، زمانی که هوا سرد و بارونی بود. اون جسد همسرش رو داخل خونه ی خرابه ای که صاحبش همون مرد بود پیدا کرد . همسرش، مادر تنها پسرش، بدلیل مصرف بیش از حد مواد ، اوردوز کرده بود . و خبری از شخصی که باعث و بانی اون اتفاق بود ، نبود.
YOU ARE READING
[Aliferous]
Fanfictionخونه، جایی که همیشه بوی قهوه و هات چاکلت میده . باد همیشه به اون پرده ی سفید اتاق کوچیک پر از تابلو های نقاشی میزنه و با لطافت تکونش میده. صدای خنده ها، گریه ها و حتی دعواهای کوتاه مدتشون میتونه همیشه به گوش همسایه ها برسه و این نشون دهنده ی جریان ز...