2. Part

194 21 0
                                    

.
.
-سلام !

خب این خیلی یهویی بود ! هیچکدوم انتظار تهیونگ رو نداشتن .

تهیونگ بی مقدمه از آسمون ظاهر شد. رو صندلی که قبلا جیمین نشسته بود نشست .

-مزاحم خلوت دونفرتون شدم ؟
-تو اینجا چه غلطی میکنی ‌؟

جونگکوک در حالی که خودشو کنترل میکرد تا مشتشو تو صورت تهیونگ نزنه ، پرسید .

-نوچ ، نوچ ،نوچ ! بی تربیت . از تو بعیده جئون !

-لطفا تهیونگ . میشه بری ؟
-عه تازه اومدم که . نمیخواین پذیرایی کنین ازم ؟

دستشو بالا برد و بشکنی زد .

-مِنو لطفا .

جونگکوک دیگه نتونست تحمل کنه .دست پسر رو گرفت و بلندش کرد و از رستوران بیرونش برد . چند قدم از رستوران فاصله گرفت و هلش داد .

-چی میخوای ؟

تهیونگ در حالی که آستیناشو صاف میکرد پوزخندی زد .

-بی اعصاب شدیا !
-خفه شو و برو از اینجا .
-خوشم نمیاد از لحن حرف زدنت .
-به جهنم . میدونم دنبال چی هستی ! ولی دستت بهش نمیرسه . سوجین دیگه تنها نیست . نمیذارم نزدیکش بشی .
-اوه ! چه رمانتیک !

-جونگکوک !

صدای ضعیف سوجین بود . از صداش میشد تشخیص داد که چقدر ترسیده .

-سوجینا ! متاسفم .

-بهم زنگ بزن سوجین . میبینمتون گایز !

تهیونگ‌ گفت و رفت . انگار نه انگار که چیزی شده .

-میشه بریم لطفا ؟
-ماشین همینجاس . بیا .

بعد نشستن تو ماشین قبل از اینکه جونگکوک روشنش کنه سوجین مانعش شد .

-جونگکوک . وایسا .

جونگکوک سمت سوجین برگشت ..

-ببین ، امم .. نمیدونم چجوری بگم ولی .. نمیتونم پیشنهادتو قبول کنم ..
-خب .. چرا ؟
-تا وقتی تهیونگ-
-نگران اون موضوع نباش من-
-گوش کن لطفا . چیزی نگو ..

جونگکوک با سرش تایید کرد و سوجین با پایین انداختن سرش ادامه داد .

-تا وقتی تهیونگ این کارای مسخرشو ادامه میده من نمیخوام بهت جواب مثبت بدم . اینطوری نیست که ازت خوشم نیاد ولی .. ببین جونگکوک زندگی من تا زمانی که بابام بمیره .. یعنی تا ۱۶ سالگیم با جنگ و دعوا و داد و بیداد گذشته . به اندازه کافی تو زندگیم جر و بحث دیدم . با کوچیکترین صدا کل وجودم میلرزه . اگه بخوام باهات قرار بذارم تهیونگ هی قراره جلومون سبز بشه و اذیتمون کنه . این یعنی بحث و دعوا که واقعا تحملشو ندارم . پس لطفا بهم فرصت بده . من از شر تهیونگ خلاص شم ، بعدش خودم میام سراغت ..
-همیشه اینجوری اذیتت میکنه ؟
-نمیدونم چشه . با حرفاش ، با نگاهای عجیب غریبش ..
-چرا با می‌یون صحبت نمیکنی ؟
-فکر میکنی نکردم ؟ غیر مستقیم یکی دوبار سعی کردم متوجهش کنم . اما واقعا نمیخواد ببینه . میترسه تهیونگ رو از دست بده . نمیخوامم زیاد چیزی بگم ، راستش میترسم این وسط من مقصر دیده بشم .
-متوجهم .. نمیخوام اذیت بشی .‌ اگه اینجوری برات راحتتره اوکی ..

جونگکوک از سوجین خوشش میومد ولی خب عاشقش نبود که پافشاری و اصرار کنه .

سوجین رو به خونشون رسونده بود و الانم رو تختش دراز کشیده بود و داشت به اتفاقی که همین یکی دوساعت پیش افتاد فکر میکرد .

"تهیونگ واقعا روانیه !" این جمله ای بود که هر بار بعد از دیدن رفتارای تهیونگ تو ذهنش تکرار میشد .

میشد گفت هیچ وقت عصبانیتش رو ندیده بود ولی شنیده بود که عصبانیتش در حدیه که میتونه کسی که نزدیکشه رو تا حد مرگ بزنه یا حتی بکشه . خب این عادی نیست ! ولی بازم تاکید میکرد به چشم خودش که چیزی ندیده بود ، فقط شنیده بود ..
.
.
.
-خب یعنی کنسله ؟
-کنسل که نه. گفت فعلا نمیشه .
-بخاطر تهیونگه واقعا یا ..
-نه فکر کنم واقعا به خاطر اونه . موقع حرف زدن به نظر میومد دروغ نمیگه .
-ای بابا . بعد صد سال خواستیم یه آستینی برات بالا بزنیمااا ..

جیمین و جونگکوک در حال بررسی موضوع دیشب بودن که نقش اولش از راه رسید ..

-پارک جیمین . میخوام با دوستت صحبت کنم . دوس داشتی میتونی بری !

جیمین سردرگم و بی سر و صدا کوله شو برداشت و ازشون دور شد . جونگکوک هم با حالت کلافه منتظر تهیونگ بود ببینه چیکارش داره . ساکت موند تا تهیونگ شروع کنه .

-ببین جئون . زیادی رو مخمی . یه بار با زبون خوش گفتم دور و بر سوجین نباش ..
-که تو باشی ؟ هه ! شاید در جریان نباشی ولی تو الانشم با می‌یون تو رابطه‌ای .
-خب ؟ این بهت این اجازه‌رو میده که آویزون سوجین بشی ؟
-نمیخوام باهات بحث کنم . تا هر وقتی خودم بخوام پیش سوجین میمونم ! هیچ ربطی هم به تو نداره .
-ببین جئون . من مغزم درست کار نمیکنه .. چیزی رو که بخوام رو میگیرم .

جلو رفت و در حالی که از لپ جونگکوک نیشگون میگرفت، ادامه داد ..

-زیاد باهام در نیوفت ..

پوزخندی زد و ازش فاصله گرفت و با صدای نسبتا بلندی گفت :

-یهویی دیدی یه اتفاقی افتاد !

""یهویی دیدی یه اتفاقی اقتاد؟" یعنی چی ؟ مسخره !"

و همون جمله همیشگی : "اون واقعا روانیه "
.
.
⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲
.
سلام 👋
.
بچه ها حوصلتون سر نره هاااااااااااا
داریم به پارتهای قشنگ نزدیک میشیم 🙌
.
مرسی که میخونین
مرسی که منو با ووت و کامنتای قشنگ همراهی میکنین 🥹
.
بوراهه 💜

| without me ❄ بدون من |Where stories live. Discover now