14. Part

176 23 1
                                    

.

-سلام جونگکوک . حالت چطوره ؟
-رفت ‌‌..
-چی ؟
-تهیونگ .. آخخخخخ .. رفت ..
-کجا رفت ؟ صدات چرا اینجوریه ؟
-چیکار کنم الان ؟

دیگه نتونست خودشو کنترل کنه . گریه میکرد .. از ته دل .. نه بخاطر درداش .. نه بخاطر وضعیتش .. بخاطر تهیونگ .. بخاطر نگرانیش ..

-قطع کن ، دارم میام اونجا .
.
.
.
دکتر کانگ اونروز به کمک جونگکوک رفت .پیش یکی از دوستاش که دکتر عمومی بود بردش تا زخماشو پانسمان کنن .

بعدش جونگکوک همه چیو ، در واقع سردرگمیش رو از رفتار تهیونگ ، براش تعریف کرد .

چند روزی گذشت . جونگکوک همچنان امیدوار بود که تهیونگ برگرده ولی برنگشت . تهیونگ دیگه برنگشت .

هیچ اطلاعی ازش نداشت . حتی گوشیش رو هم جا گذاشته بود .

وقتی برای اولین بار وارد گالری گوشی تهیونگ شد خیلی جا خورد . گالریش پر بود از عکساش . تهیونگ از هر لحظه ی جونگکوک عکس و فیلم‌گرفته بود .. از هر زاویه ای ..

وقتی خواب بود
وقتی آشپزی میکرد
وقتی لباس عوض میکرد
وقتی میخندید ..

یکم که حالش بهتر شد ،خیلی جا ها رو گشت .. خیلی زمان گذاشت ولی بیفایده بود . انگار که تهیونگ آب شده و تو زمین رفته ..

الان باید چیکار میکرد ؟ زندگی بدون تهیونگ رو بلد نبود . انگار قبل تهیونگ اصلا زندگی‌ نکرده بود ..

بخاطر تهیونگ جای خاصی نمیرفت و تقریبا جز چند تا پیام و گاهی تماس تلفنی ، میشد گفت با جیمین هم قطع رابطه کرده بود . الانم که رفته بود ،جونگکوک گوشه گیر تر شده بود .

تنها کسی که باهاش در ارتباط بود ، دکتر کانگ بود . چون حس میکرد فقط اون دردش رو میفهمید.

زمان میگذشت و نبود تهیونگ هرروز بیشتر احساس میشد . هر روز با خاطره و لحظه هایی که باهم بودن میگذشت .
.
.
.
ترم جدید شروع شده بود اما جونگکوک به نظر میرسید قید درس و دانشگاه رو زده بود .

پاییز شروع شده بود ولی برای جونگکوک فرقی با بقیه روزها نداشت .. پاییز .. بهار .. تابستون .. زمستون .. دیگه براش اهمیتی نداشت .
.
.
.
حدود یکماه از پاییز میگذشت . جونگکوک به شدت لاغر و ضعیف شده بود . اون درواقع زندگی نمیکرد ..

یکروز دکتر کانگ باهاش تماس گرفت و ازش خواست که ببینتش .

هفته ای یکبار برای تراپی میرفت پیشش ، اما اونروز روز تراپی‌ نبود .

توی یک کافه قرار‌گذاشتن . وقتی دکتر اومد ، جونگکوک میتونست بیقراریش رو تشخیص بده .

-چیزی شده . چی شده ؟
-تهیونگ زنگ زده بود بهم .
-تهیونگ ؟ کِی ؟ کجاست ؟
-خب .. ببین من .. نمیتونم بگم کجاست ..
-این بیرحمیه ..
-گوش کن لطفا . میدونم‌ چقدر دلتنگ و نگرانشی . اما فعلا نمیتونم چیزی بگم .
-آخه چرا ؟
-ببین جونگکوک ، ازم کمک خواست و من تا جایی که از دستم برمیومد کمکش کردم . بهت نمیتونم بگم کجاست . چون تنها شرطش همین بود . اما بدون که الان جاش امنه . حالش بهتر میشه . فقط یه مدت باید صبر کنی ..
-اینهمه صبر کافی نیس ؟ چقدر دیگه باید .. صبر کنم ؟
-نمیتونم بهت یه زمان مشخص بگم اما باید تحمل کنی . ولی میتونم یه کاری کنم .یعنی .. شمارشو میتونم بهت بدم . ولی نمیدونم جوابتو بده یا نه ..

| without me ❄ بدون من |Where stories live. Discover now