7. Part

134 20 0
                                    

.
بعد از تموم شدن فیلم ، جونگکوک به سمت تهیونگ برگشت و با چشمای خیس و اشکای روی گونه هاش مواجه شد .

نمیدونست چه عکس‌العملی نشون بده .. اما خنده‌اش گرفته بود .

-تهیونگ !
-خفه شو ..
-اما تو ..
-ببند دهنتو جئون !

جونگکوک بیصدا خندید . تهیونگ هم نتونست جلوی خندشو بگیره ..

تهیونگی که همیشه مثل سنگ بود ، داشت با فیلمی که انتخاب جونگکوک بود ، گریه میکرد و الان داشت در حال خنده ، اشکاشو پاک میکرد .

-یه کلمه در این مورد حرف بزنی ،من میدونم و تو !

جونگکوک با دستش ، زیپ فرضی دهنشو بست . تهیونگ بلند شد وسمت اتاق مهمان رفت .

-شب بخیر !

بدون اینکه چیزی بگه ، بلند شد و با خاموش کردن تلویزیون ، وسایل روی میز رو جمع کرد و تو آشپزخونه گذاشت و سمت اتاق خودش رفت . روی تخت دراز کشید .

مدت زیادی بود تهیونگ رو میشناخت ولی این قشنگترین تهیونگی بود که دیده بود .

اون میخندید ، انگار که حالش خوب بود . انگار که با همون آدم کیلومترها دور بود ..

این افکار چقدر طول کشید ..

بلند شد و به اتاق مهمان رفت . تهیونگ خواب بود . بعد از چند دقیقه ، با تکون دادن سرش سمت اتاقش رفت و سعی کرد بخوابه .
.
.
.
چشماشو باز کرد و کششی به بدنش و کمرش داد . دیر خوابیدن بدنش رو کوفته کرده بود . ساعت رو از گوشیش چک کرد . ساعت ۹:۴۷ بود . دوباره به پشت دراز کشید .چشماشو بست .

اما با چیزی که یادش افتاد ، برق گرفته بلند شد و از اتاقش بیرون رفت . به اتاق مهمون رفت . تخت کاملا مرتب بود و لباسایی که دیشب به تهیونگ داده بود ، تا شده روی تخت بود . این یعنی قبل از اینکه بیدار شه ، تهیونگ رفته بود .

با یاد اتفاقایی که دیشب افتاده بود لبخندی زد و برای شستن دستش به سرویس بهداشتی رفت .
.
.
.
از ماشین پیاده شد و سمت ساختمون دانشگاه راه افتاد . جلوی در ورودی ، چیزی رو که میدید باور نمیکرد .

تهیونگ با صورتی که همه جاش کبود بود ، خیلی نامرتب ، انگار که به تنظیمات کارخونه برگشته بود .

با همون نگاه بی اهمیت و خونسرد ، به سرعت از جلوش رد شو و اصلا انگار نه انگار که جونگکوک رو دیده .

جونگکوک میخکوب شده بود ، با رد شدن پسر از کنارش ، برگشت و رفتنش رو تماشا کرد ، اما نه ! این غیر عادی بود ..

به سرعت دنبالش رفت و کمی دورتر از ساختمون با گرفتن مچش سمت خودش برگردوند .

تهیونگ مچش رو از دست جونگکوک بیرون کشید ..

-چی میخوای ؟

این همون تهیونگ بود .. !؟

-صورتت !
-چی میخوای جئون ؟
-چیزی شده ؟ صبح بی‌خبر ..

تهیونگ فاصلشو کم کرد باهاش ..

-اینی که دیشب خونت موندم دلیل نمیشه زندگیمو برات توضیح بدم !
-تهیونگ من فقط ..
-ازم دور بمون !

توی صورتش غرید و رفت .

نه ! این همون تهیونگ نمیتونست باشه . چشمای پرانرژیش باز پر شده بود از نفرت ! این نمیتونست نرمال باشه !

-جونگکوووووک !

با صدای جیمین برگشت . بهتر بود از اتفاقایی که افتاده بود ، به جیمین چیزی نگه .

-اومدم .
.
.
.
روز خیلی آرومی رو گذروند . با اینکه فکرش مشغول بود اما الان روی مبل داشت موزیک گوش میداد . از عصر تصمیم‌ گرفته بود دیگه فکر نکنه . حق با تهیونگ بود ، اینی که یک شب اونجا مونده بود دلیلی بر صمیمیتش نبود .

چشماشو بسته بود و داشت از موزیک لذت میبرد که با صدای در از جاش پرید .این وقت شب !

در رو باز کرد و با تهیونگی که به سختی سر پا وایساده بود مواجه شد ..

-تـ .. تهیونگ ! بیا تو .

مست بود اما بیشتر از اون وضعیت ظاهریش جلب توجه میکرد . کاملا مشخص بود بهم ریخته ..

کمکش کرد و روی مبل بردش .

-چیکار کردی با خودت !

با نشستن تهیونگ ، از آشپزخونه آب آورد براش .

-یکم آب بخور ..

تهیونگ با تکون دادن سرش کمی آب خورد .

-میخوام .. بخوابم ..
-باشه ..

باز به زور بلندش کرد و به سمت اتاق برد . روی تخت دراز کشید . تو این زمان کم ، خوابش برده !؟

به سختی تونست لباساشو دربیاره . دلیل حسی که تو دلش بوجود اومده بود رو نمیدونست . نفسی تازه کرد !

هنوز لباسایی که پسر دیشب تا شده ، روی تخت گذاشته بود اونجا بود .

برشون داشت تا تنش کنه اما پسر اصلا همکاری نمیکرد . خواب بود و نمیتونست لباسارو تنش کنه . شونه بالا انداخت و روتختی رو روی تن لخت تهیونگ که فقط باکسرش تنش بود کشید .

میخواست بلند شه که با گیر افتادن مچش دست تهیونگ دوباره کنارش نشست . چیزی گفت اما متوجه نشد . جلوتر رفت تا متوجه بشه

-چی !؟
-بمون ..

این برای کسی که اصلا رفتار درستی با جونگکوک نداشت یکم زیادی بود ولی الان تهیونگ بهش احتیاج داشت و اون کسی نبود که نه بگه .
.
.
با صدای افتادن چیزی از خواب پرید . کمی طول کشید تا موقعیتش رو درک کنه . تو اتاق مهمون بود ، دیشب بخاطر تهیونگ تو این اتاق خوابیده بود اما .. تهیونگ کجا بود !

بلند شد و با دنبال کردن صدای آرومی که میومد وارد آشپزخونه شد . تهیونگ لباسایی که روی تخت بود رو پوشیده بود . روی زمین نشسته بود و با اشتها داشت از کیک و شیر موزی که دستش بود میخورد .

به نظرمیومد متوجه حضورش نشده بود و طی این چند دقیقه با لبخند فقط نگاهش کرد . مشخص بود خیلی گشنشه .

-سیر نشدی ؟

با صدای تهیونگ جا خورد ..
.
⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲
.
سلام سلام 👋
.
گفته بودم داستان داره جالب تر میشه ؟ 🤩
.
مرسی که میخونین و با ووت و کامنتا حالمو خوب میکنین 🥹😚
.
بوراهه 💜

| without me ❄ بدون من |Where stories live. Discover now