10. Part

143 23 1
                                    

.چرا نمیتونست کنارش بزنه ؟!
چرا نمیتونست چیزی بگه ؟!
چرا نمیتونست دستش رو پس بزنه ؟!

داشت تو چشمای تهیونگ غرق میشد .. پس ترجیح داد چشمای خودشو ببنده ..

حرکت انگشت تهیونگ روی لبش رو حس میکرد ولی توی دلش غوغا بود .. حس میکرد که تهیونگ داره نزدیکتر میشه . گرمی لباش رو داشت حس میکرد ..

اما یک آن تهیونگ عقب کشید ! بلافاصله چشماشو باز کرد ..

-من .. نباید .. من ..
-تو فقط یه روانی احمقی که نمیدونی چه غلطی داری میکنی !!!

با حرصی که نمیدونست از کجا اومده تو صورت پسر داد زد . قیافه تهیونگ در عرض یک ثانیه عوض شد . چشماش باز پر از نفرت شد .. پر از خشم !

از این تهیونگ ترسید !

جلو اومد و یقه‌شو گرفت :

-دیگه این کلمه رو به زبونت نیار !
-تهیونگ !
-من . روانی .نیستم !!!!!
-آروم باش ..

اما نه ! رفته رفته بدتر میشد . صداش بالا رفت ..

-من . روانی . نیستم !!!

و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه مشت تهیونگ رو صورتش فرود اومد .

-میفهمی ؟ من روانی نیستم !

و یک مشت دیگه .. جونگکوک تعادلش بهم خورد و روی زمین نشست .

تهیونگ با مشت و لگد داشت به جونگکوک صدمه میزد .
.
.
بالاخره به خودش اومد .. اما دیر شده بود .

-مـ .. من ..
-گم شو .. بیرون !

و بیدرنگ با باز کردن در ازش بیرون رفت و در رو بست .

جونگکوک داغون شده بود .. صورتش خونی بود و همه جای بدنش درد میکرد .

چی باعث شد که تهیونگ تبدیل به هیولا شد ..

به زور بلند شد و نشست . خیلی درد داشت . الان باید چیکار میکرد ؟ نمیتونست به جیمین زنگ بزنه . نمیخواست جیمین چیزی بفهمه ..

به سختی بلند شد و به حموم رفت . آب دوش رو باز کرد زیرش نشست . هنوز لباساش تنش بودن .

همه جای بدنش درد میکرد اما اون بیشتر درد قلبش رو حس میکرد . قلبی که در حال گرم شدن بود اما انگار که یک آن یه سطل آب یخ ریخته باشن روش ..

نتونست جلوی اشکاشو بگیره . با به یاد آوردن خشم توی چشمای تهیونگ گریه‌اش شدیدتر شد .

باید تهیونگ رو از زندگیش حذف میکرد .. ؟!
.
.
.
بخاطر صورتش نزدیک یک و نیم هفته تو خونه موندنی شده بود . اما بالاخره داشت خوب میشد . فقط یکی دو تا کبودی محو .

به جیمین هم گفته بود داره میره پیش خانواده‌اش ,بوسان . اما دیگه کم کم باید به زندگی برمیگشت .

| without me ❄ بدون من |Where stories live. Discover now