9. Part

127 25 0
                                    

.
بعدش .. تنها چیزی که حس کرد گرمای لبای تهیونگ روی لباش بود .. نه این گرما نبود .. این آتیش بود ..

ناخودآگاه چشماشو بست . کاش میتونست زمان رو نگه داره .. همینجا .. همینجوری ..

با جدا شدن لبهاشون چشماشو باز کرد .. نفسش بند اومده بود ..

نه این سرما رو قبول نداشت . تو همون چند ثانیه کوتاه ، زندگی رو حس کرد ..

پس فاصله کمی که بین لبهاشون بود رو از بین برد .. اما اینبار قرار نبود فقط چند ثانیه طول بکشه .

جوری که لبهاشو بین لبهای خودش گیر انداخته بود ..

انگار که هیچکدوم نفس نمیکشیدن .. انگار که دنیا وایساده بود ..

اما تهیونگ همیشه از این حس میترسید .. از اینکه بخواد یکی رو ببوسه میترسید ..

یک آن عقب کشید و بدون گفتن چیزی ، رفت .

جونگکوک شوک شده بود . انگار که تازه به دنیا برگشته باشه .

تنها چیزی که تو سرش بود ، صدای تهیونگ بود :"تا حالا کسی رو نبوسیدم . باورت میشه ؟"

بعد چند دقیقه ، نفس عمیقی کشید ، به ماشین رفت و با روشن کردنش به سمت خونه راه افتاد .

نزدیک یک ساعت بود که بدون عوض کردن لباساش ، بیحرکت روی کاناپه نشسته بود . اونقدر چیز تو ذهنش بود که نمیتونست تفکیکشون کنه .

اما پررنگتر از همه افکارش چشما و لبهایی بودن که امشب کل وجودش رو آتیش زدن ..

ولی بازم حس میکرد اونقدری که باید متوجه اتفاقی که افتاده ، نبود .. یکساعت پیش تهیونگ بوسیده بودتش .. یکساعت پیش تهیونگ رو بوسیده بود ..

دوباره تپش قلبش بالا رفت ، چشماشو به شدت بست و سعی کرد هرچی تو سرشه خالی کنه .. اما مگه میشه !

بلند شد و به اتاقش رفت . لباساشو عوض کرد و زیر لحافش خزید . سعی کرد برای فرار از افکارش ، از روش بچگیاش استفاده کنه . پس شروع کرد به شمردن : ۱ ، ۲ ، ۳ ، ۴ ، ۵ ، ...
.
.
.
صبح اولین کاری که بعد از بیدار شدن کرد ، تماس با تهیونگ بود . اما جوابی نگرفت .

حوالی ظهر دوباره بهش زنگ زد ، اما این بار هم بیفایده بود .

دو ، سه ساعت بعد دوباره گوشی رو دستش گرفت تا یکبار دیگه امتحان کنه .

در حالی که میخواست روی اسمش ضربه بزنه با خودش گفت : "اگه اینبار هم جواب نده ، دیگه زنگ نمیزنم بهش"

اما بازم جوابی نگرفت . پس به قولی که به خودش داده بود عمل کرد .گوشی رو کنار گذاشت و خودش رو با تلویزیون مشغول کرد .

کل روز رو خونه مونده بود ، و تنها ارتباطش با بیرون ، تماس جیمین بود که بهش اطلاع داد که چند روزی نخواهد بود .

| without me ❄ بدون من |Where stories live. Discover now