سلام عزیزای دلم
.
همونطور که گفته بودم ، این داستان دو تا پایان داره که این پارت سد انده و پارت بعدی هپی .
.
دوستون دارم و مرسی که همراهمین 🥹💜
.
⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲
.
بالاخره بغضش رو رها کرد .-اگه .. نتونستم برگردم .. منو ببخش ..
.. و رفت ..
.
.
.
ساعتها و روزها و هفته ها و ماه ها گذشت .. تنها راه ارتباطی همون چند تا پیامی بود که طی روز رد و بدل میشد . جونگکوک از روزمرگی تعریف میکرد و تهیونگ سناریوهای روزمرگی میبافت براش ..جونگکوک به دانشگاه برگشت . کم رنگتر ، اما برگشت . با جیمین صحبت کرد و ازش معذرت خواهی کرد .
تراپی هاش رو ادامه داد . کمتر .. اما ادامه میداد .
به زندگیش برگشته بود ولی حول یک شکاف خیلی بزرگ ، که نبود تهیونگ ایجادش کرده بود .
زمستون گذشت .. بهار اومد . زیبا بود اما همچنان سرد و بیرنگ بود برای جونگکوک .
جونگکوک همه گرمای وجودش و همه رنگهارو تو اون شکاف ریخته بود ..زندگیش فقط با تهیونگ قشنگ بود .. و الان اون قشنگی توی چند تا پیام خلاصه شده بود ..
تابستون از راه رسید . ترم دانشگاهی تموم شد و بازم خونه نشین شد .
همچنان برای تهیونگ پیام مینوشت و تنها دلخوشیش جوابای تهیونگ بود . اما این اواخر مثل قبل نبود . پیاماش کمتر شده بود . کمتر حرف میزد .. کمتر تعریف میکرد ..
دست خودش نبود. نگران بود . حس میکرد که یه اتفاقایی داره میوفته . دکتر کانگ چیزی نمیگفت .
پیامهای تهیونگ کمتر و کمتر میشدن . تا زمانی که دیگه هیچ پیامی ازش دریافت نکرد ..
داشت دیوونه میشد . نمیدونست چیکار کنه .. کجا بره ..
یک هفته گذشت .. از زمانی که تهیونگ کلا ساکت شده بود .
هرجوری که فکر میکرد میتونه تهیونگ رو به حرف بیاره ، بهش پیام داد . اما نه ! تا اینکه دیگه پیاماش تیک دوم رو نخورد .
این یعنی گوشی تهیونگ خاموش شده بود . داشت دیوونه میشد . و بدتر از همه این بود که دستش به جایی نمیرسید .
نه میدونست کجا بره . نه میدونست از کی بپرسه ..
.
.
داشت توی بالکن سیگار میکشید که گوشیش زنگ خورد . دکتر کانگ بود .-سلام دکتر .
-جونگکوک . سلام . خونه ای ؟
-بله .
-دارم میام . باید باهات حرف بزنم .و گوشی رو قطع کرد . اصلا حس خوبی نسبت به این موضوع نداشت . قلبش داشت از سینهاش بیرون میزد . مطمئن بود اتفاق بدی افتاده . سیگار رو خاموش کرد و رفت توی سالن که منتظر دکتر بمونه .
حدود ده دقیقه بعد اومد . بدون هیچ حرفی داخل رفت و روی مبل نشست .
-باید باهات حرف بزنم .
-اتفاق بدی افتاده ..
-جونگکوک . میدونم زمان خیلی بدی رو میگذرونی . اما باید این خبر رو بدم بهت .
-تهیونگ .. !؟
-درمانش داشت خوب پیش میرفت . تا روزی که دوباره پدرش رو ببینه . من اونروز بیمارستان نبودم . نمیدونم چه اتفاقایی افتاد یا به تهیونگ چیا گفت . ولی از اون روز به بعد حال تهیونگ بدتر شد . هیچ دارو و مشاورهای نتونست جوابگو باشه .
-یعنی چی ؟ تهیونگ کجاست ؟
-متاسفانه .. تهیونگ نتونست به قولی که بهت داده عمل کنه .. اون ..دیشب .. خودکشــ ..دیگه چیزی نشنید . این کلمه توی مغزش بولد شد و دیگه چیزی نشنید .
تهیونگ رفته بود !؟ برای همیشه !؟
تهیونگ نتونسته بود ..
دیگه یادش نمیاد چه اتفاقی افتاد ..
به خودش که اومد روی مبل دراز کشیده بود و دکتر کانگ بالا سرش بود ..
-تهیونگ ..
-بیدار شدی ..مثل برق گرفته ها نشست ..
-برنمیگرده .. نه !؟ برنمیگرده . الان باید .. من .. چیکار کنم ..!؟
گریهاش باعث میشد قلب زنی که به عنوان دکتر پیشش بود مچاله بشه .
الان داشت حرفای آخری رو که از تهیونگ شنیده بود رو میفهمید ..
تهیونگ در واقع داشت ازش خداحافظی میکرد . اومده بود برای آخرین بار ببینتش . اومده بود که برای آخرین بار ببوستش ..
الان میفهمید دلیل تلخی اون بوسه هارو .. دلیل تلخی حرفاشو ..
.
.
.
زمان گذشت ولی جونگکوک دیگه زندگی نکرد ..بیشتر زمانش رو کنار سنگ کوچیکی میگذروند که تنها یادگار تهیونگ بود . باهاش حرف میزد . باهاش زندگی میکرد ..
زمانی هم که خونه بود بهش پیام میداد . به شماره ای که زمانی مال تهیونگ بود ..
جونگکوک هیچ وقت قرار نبود با این موضوع کنار بیاد . اون برای همیشه زندگیشو باخته بود ..
تهیونگ رفت و جونگکوک دیگه زندگی نکرد ..
YOU ARE READING
| without me ❄ بدون من |
Romanceاین فیک ۲ تا پایان داره یکی سد انده و یکی هم هپی اند جونگکوک تهیونگ مقداری جیمین من فقط تو رو دارم .. باید ادامه بدم .. اما اگه نتونستم .. اگه .. نتونستم برگردم .. منو ببخش ..