۲۰۰٪

9 4 0
                                    

یادتونه قبلا یه چیزی درباره‌ی انرژی موزس به اندازه‌ی کل کلاس گفتم؟ پر بیراه نبود.

وقتی باهام اومد (دنبالم راه افتاد) و کلاسو دید، به اندازه‌ی کل کلاس انرژی داشت. بعد ماسک و کلاهشو برداشت و با نیشخند بزرگی و صدای بلندتری به همه گفت که دارن با استفاده از ویگرهاشون و با شرکت تو این کلاس یه قانون خیلی جدی رو میشکنن.

همه با ترس بهش خیره شدن. لوییس با احتیاط دستش رو کلتش بود. اونم مثل دیشب من، دستش به اسلحه‌ش بود ولی نمیتونست کاری بکنه.
من کل این تجربه‌رو دیشب پشت سر گذاشته بودم. پس طور دیگه‌ای به صحنه نگاه میکردم. رو کاناپه‌ی کهنه لم داده بودم و با چشمای نیمه‌باز شاهد وحشت یخ زده‌ی شاگردها و لوییس بودم. ولی زیاد نگران نبودم. شک داشتم موزس کاری بکنه. حتی فک میکردم از این کلاس خوش اومده بود.

در نهایت موزس خنده‌ی بزرگی کرد و گفت به همشون افتخار میکنه، از همه تشکر کرد و به همراهشون تمرینای بدن‌سازی انجام داد.

اونقدر پرانرژی بود که مدام بقیه‌رو تشویق میکرد و باعث میشد کلاس دوبرابر همیشه انرژی و انگیزه داشته باشه. که برام عجیب بود. مگه قرار نبود شهروندا از انمی‌ها و مخصوصا ولن‌ها بترسن؟ اما این شاگردا کارشونو بهتر انجام میدادن امروز. حتی رویی هم که به سختی از پس تمرینا برمیومد داشت امروز خوب پیش میرفت.

منو لوییس فقط گوشه‌ای از سالن مونده بودیم و تماشا میکردیم. کلاس دیگه دست موزس بود. ما کاری نمیکردیم. من که هیچوقت کاری نمیکردم.
لوییس اومد کنارم نشست و آروم حرف زد.
_ آدم اصلا انتظار نداره موزس اینطوری باشه.

ابرو بالا انداختم برای خودم.
_ مثل تناقض متحرک میمونه.

کلاس حالا دیگه رو انگشت موزس میچرخید. بخش دفاع شخصی معمولی رو پرید، چون اصلا نمیدونست همچین چیزی وجود داره، و مستقیم رفت سراغ دیدن ویگرشون.
درمورد ویگر هرکسی چنتایی نظر میداد و مجبورشون میکرد یه کاری با ویگرشون بکنن. انگار هرچی به ذهنش میومد سریع میگفت و براش مهم نبود که اصلا امکان پذیره یا نه.

در نهایت وقتی برای بار چهارم بهش یادآوری کردم که تایم کلاس تموم شده بالاخره دست از سرشون برداشت، دوباره تشویقشون کرد، تهدید کرد که اگه کسی درمورد اینجا یا دیدنش حرفی بزنه زندگی رو براش سخت میکنه و گفت که حتما در طول هفته تمرین کنن و به ویگرشون مثل یه عضو از بدنشون نگاه کنن.

بعد بالاخره، بعد از آخرین نگاهی که به اطراف انداخت نزدیک ما شد. منو و لوییس رو کاناپه نشسته بودیم و تماشاش میکردیم که جلو اومد و کمی به لوییس خیره موند ولی در نهایت چیز خاصی نگفت.

وقتی موزس کلاه و ماسکشو از میز چوبی کهنه‌ای برداشت، لوییس با کنجکاوی و از قصد با لبخند و روی گشاده پرسید: " از کلاسمون خوشت اومد؟"

His attentionWhere stories live. Discover now