وحشت و ترس

5 2 0
                                    

با لوییس رفتیم دم خونه‌ی رویی. یه واحد تو یه آپارتمان هشت طبقه بود.
نگهبان ساختمون نبود پس راحت تا دم در واحد رسیدیم.
درو زدم.

این دومین باری بود که امروز در زودتر از انتظارم باز شد. مرد میان‌سالی با قیافه‌ای خسته، موهای در هم ریخته و نگاهی نگران و به‌هم‌ریخته درو باز کرد. پیرهن سفید و شلوار ورزشی سرمه‌ای رنگی داشت.
این قطعا پدر رویی بود.

نگاه خسته از غم و منتظرش به معنی خبر بد بود.
رویی خونه نبود.
این مرد خیلی خسته بود.
ینی خیلی وقت بود که رویی گم شده بود.

چند لحظه‌ی طولانی، تو سکوت، بهش خیره شدم. بدبختی که تو ظاهرش بود رو حس کردم. دلم میخواست کنارش بشینم و چند دیقه‌ای باهاش گریه کنم. برای یک لحظه تو عمق خستگی چشماش دردِ زیر چشمای وحشت‌زده‌ی خودمو حس کردم.

خودمو جمع و جور کردم و با جدیت دوباره بهش نگاه کردم. به خودم نهیب زدم. الان باید به فکر پیدا رویی باشم نه عذا داری براش. رویی رو پیدا کن!
_ کسایی که رویی رو بردن نامه‌ای نذاشتن؟

مرد اخم کرد و چند بار پلک زد.
_ تو کی هستی؟

لوییس زد به شونه‌م.
_ بهتره بریم.

پاهامو به زمین میخ کردم و اصرار کردم.
_ هیچ سرنخی نذاشتن؟

مرد درو آروم آروم بست و چشماشو تنگ کرد و گفت: "تو پلیس نیستی. دست از سرمون بردار."

لوییس منو محکم از شونه کشید عقب و در بسته شد.
لوییس شونه‌مو فشار داد تا دلداری داده باشه.
از واحد فاصله گرفتیم.
_ منم به اندازه‌ی تو نگرانشم. پیداش میکنیم. بزار به النی زنگ بزنم و بگم دنبالش بگرده. حتما پیداش میکنیم.
حرفای لوییسو نمیشنیدم.

دستی تو موهام کشیدم و محکم بهشون چنگ زدم. اول از اون مرد خسته‌ی بی‌خاصیت عصبانی بودم اما اون کسی نبود که باید ازش عصبانی باشم. باید اون عوضیایی که روییو گرفته بودن پیدا میکردم و سر از تنشون جدا میکردم.
باید اونارو پیدا میکردم.
قطعا کار یکی از اونایی که دنبال موزس بودن بود. اگه میخواستن دستشون به موزس برسه، چطور بهش لوکیشن میدادن؟
فکر کردم. چنتا راه وجود داشت. تو قرارگاه خودشون با موزس ملاقات میکردن. که اونوقت صرفا با دونستن اینکه کار کیه بازم نمی‌فهمیدم رویی کجاست. چون باید جای قرارگاهم پیدا میکردم. به این راحتیا نبود. باید از موزس میپرسیدم. یا بهش به یه روشی لوکیشن میدادن. که اونوقت باز باید از موزس میگرفتم لوکیشنو. یا جایی که مطمئن بودن موزس میگرده میرفتن تا پیداشون کنه.
در بدترین حالت، چیزی که میخواستن درخواست میکردن و از رویی به عنوان گروگان استفاده میکردن و جاشو لو نمیدادن. اونوقت باید چیکار میکردم؟

وقت نداشتم. باید از ساده‌ترین و کوتاه‌ترین روش شروع میکردم. همه‌ی نقشه‌ها و همه‌ی راها و گوشه گوشه‌ی شهرو میگشتم تا پیداش کنم.
هیچکدوم این اتفاقا تقصیر رویی نبود.
رویی به خاطر سهل‌انگاری من درگیر همچین آدمای وحشتناکی شد. چیزی در حد موزس وحشتناک. اون فقط یه بچه مدرسه‌ای معمولی بود که اتفاقی کلاسمو پیدا کرده بود. نباید همچین بلایی سرش میومد. باید زندگی عادیشو میکرد.
باید پیداش میکردم و برش میگردوندم سر زندگیش.

His attentionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora