خواب

7 3 4
                                    

چند روزی میشد که اوضاع به همین منوال بود.
هرچند، بعد از اینکه اخبارش پخش شد که: "موزس چند روز قبل از حمله هم با پنهان کردن چهره‌ش با ماسک و کلاه، در شهر دیده شده." و اینکه حالا دیگه افراد متخصص‌تر اومده بودن به شهر، کلاسای دفاع شخصیمو کنسل کردم.
از اونجا که هزینه‌ش به صورت جلسه‌ای پرداخت میشد لازم نبود چیزیو برگردونم.

موزس زیاد آروم و قرار نداشت تو خونه اما بیرون هم نمیرفت.
خودشو با آشپزی و بازی با سوفی سرگرم میکرد و با من حرف میزد.

چیز خاصی نمیگفت. درمورد گربه‌ها صحبت کردیم و بعد درمورد درسایی که تو مدرسه یاد میدن پرسید و بعد درمورد ویگرها کمی بحث کردیم. این وسط خیلی هم درمورد اینکه میخواد بره بیرون ولی دیگه نمیتونه اونطوری بره غر میزد.

بعد از شام بود. هات‌چاکلت و شیرعسل میخوردیم و رام کام نگاه میکردیم. درواقع سعی میکردیم نگاه کنیم. اگه موزس میذاشت.
چون: ...

_ چرا اونجوری بهم نگا میکنن؟ چرا هیچی نمیگن؟

_ چرا فقط نمیره بهش نمیگه باهاش بخوابه؟
حتی به خودم زحمت نمیدادم بهش بگم فیلم عاشقانه‌ست نه اروتیک.

_ چرا این اینا انقد رو اعصابن؟

_ چرا انقد صدای خنده میاد؟

_ مگه احمقه؟ حتی یه ماشینم نمیتونه برونه!

از یه نقطه‌‌ای به بعد دیگه بیخیال فیلم شدم. فقط ماگ نیمه گرمو تو دستام گرفتم، و ذره ذره ازش خوردم و به سوالای چرت و پرت موزس گوش دادم.
وقتی اینطوری میگفت، فیلم واقعا مسخره به نظر میرسید.
اونقدر که دیگه حتی مغزم زحمت دادن دستور یه لبخندم نمیداد.
به جایی رسیدم که تو اوج فیلم که دل به دلدار میرسید چشمامو بستم و به سوال موزس گوش دادم.
_ چرا انقد همو میبوسن؟ چرا انقد طولش میدن؟؟؟ چرا اینطوری عاشق همن؟ آدمای عادی اینطوری عاشق هم میشن؟

به بقیه‌ی فیلم توجهی نکردم. به جایی رسیده بودم که از میون فضای سیاهی که توش آرامش داشتم، سعی میکردم چشم بسته تعادل ماگمو حفظ کنم و از صدای بلند موزس نپرم...

_ ...هوی! لئو!
ایندفعه اونقدر نزدیک گفت: "هوی!" که نفسش رفت تو گوشم و اونقدر بلند بود که گوشمو خراشید. اونقدر نزدیک بود که کل فضای آرامش‌بخش و سیاهِ خوابی که توش بودمو از بین برد و انگار با لمس نفسش، منو محکم ازش کشید بیرون. که در نتیجه کل تنم لرزید و سر جام سیخ شدم و چشمامو باز کردم.

برگشتم سمتش و نگاهی بهش انداختم. با نیشخند بهم خیره بود.
چشمامو مالیدم و متوجه شدم خوابم برده بود! از عصبانیت فکمو قفل کردم.
از اونجا که بدنم خیلی وقت بود فراموش کرده چطور خودشو به خواب ببره، تا وقتی کاملا باتریم خالی نمیشد نمیتونستم بخوابم. و حالا که چند دقیقه‌ای خوابیده بودم احتمالا چند روزی با یه خواب درست و حسابی فاصله گرفته بودم.
_ ممم... چیه؟ چی میخوای؟

His attentionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora