سگ ولگرد

14 4 10
                                    

نیمه‌های شب بود که صدای انفجار وحشتناکی از چند خیابون اونورتر منو از جا پروند. انگار آسمون به زمین افتاده بود.

عصر بود و شهر کم‌کم داشت آروم میگرفت ولی صدای آژیر و انفجار و جیغ و داد بلند شد.
صداها خیلی نزدیک بودن. و خیلی خیلی بلند. صدای شکستن شیشه و تیرآهن میومد و تکه‌های بزرگ بتن که به زمین میفتاد.

وقتی از پنجره‌ی پذیرایی به بیرون نگاه میکردم، جز گرد و غباری که به هوا بلند میشد چیزی نمیدیدم. از پشت کله‌ی ساختمونای بلند مرکز شهر که پشت چند ردیف خونه و آپارتمان بود، گرد و خاک قهوه‌ای رنگ، آسمون آبی و سرخو رنگی میکرد.

صدای جیغ اونقدر بلند بود که منو از جا پروند. ایندفعه صدای جیغ و فریاد محوِ اونجا نبود. صدا با وضوح بود. متوجه شدم از زیر پامه صدا.
با نگرانی سوییشرت کلفتی رو تیشرتم پوشیدم و از خونه رفتم بیرون. از راهرو تنگ سریع اومدم پایین و از خونه خارج شدم. دوباره نگاهی به بیرون انداختم. هوا داشت تاریک میشد و دیگه حتی همون گرد و غبار هم نمیشد دید.

از در همیشه باز زیرزمین رد شدم و وارد بار النی شدم. جمعیت اونقدر زیاد بود که حتی جرئت نداشتم کامل از پله‌ها پایین برم. همونجا رو پله‌ها نشستم، و به تلوزیون کوچیکی که همه میخکوبش شده بودن نگاه کردم.
اخبار، چند خیابون اونور ترو نشون میداد.

همه‌جا حسابی خاک بلند شده بود و سایه‌ها بلند و وحشتناک بودن. ساختمونا سالم بودن. فقط یکیشون بود که از پایین تا بالا، مثل زیپ لباس ردی از کشیده شدن چیزی داشت. اون چیز نما و بتن و شیشه‌هارو از پایین تا بالا از بین برده بود. بقایای خرابی هنوز داشت میبارید رو آسفالت. نوری که هلی‌کوپتر از بالا مینداخت ببشتر از این چیزی مشخص نمیکرد. همه‌چی تو سایه‌های دراز غروب و قهوه‌ای خاک محو میشد. نمیفهمیدم چه خبره.
ظاهرا یه صحنه مبارزه بود. اما بغیر از اون دیگه چیز زیادی از تصویر مشخص نبود.
تا اینکه همه‌جا مثل روز روشن شد و توی صحنه، از داخل یکی از طبقات در هم شکسته‌ی ساختمون پرتوهای نور به بیرون تابیده شد.

همه با ترس فقط خیره بودیم و کسی جرئت نفس کشیدن هم نداشت. صدای گزارشگر به راحتی به همه میرسید.
《الان چند دقیقه‌ای میشه که قهرمانا رفتن داخل ساختمون و باهاش درگیر شدن. از اینجا چیز زیادی شنیده یا دیده نمیشه. در همین حین بقیه‌ی قهرمان‌ها به سرعت درحال تخلیه‌ی منطقه هستن.》
به صحنه‌ی بعدی که جنب و جوش یه عالمه آدم تو لباسای عجیب و غریب و رنگی رو نشون میداد که درحال بیرون آوردن مردم و راهنماییشون بودن، توجهی نکردم.
نیازی نبود بقیه‌شو تماشا کنم. میدونستم چه خبره.
من اون اشعه‌های نورو میشناختم. همه میشناختیم. متعلق به "وحشی‌ترین ولن دنیا" بودن.
موزس چند خیابون اونورتر با قهرمانا درگیر شده بود.

اما آخه چرا؟ هیچ قهرمان معروف یا پایگاه خاصی تو این شهر نبود. از اونجا که تا حالا هیچ ولن خاصی تو این شهر فعالیتی نداشته و آمار جرم و جنایت پایین بوده، قهرمانا شهرو به پلیس سپرده و زیاد روش تمرکز نداشتن.
اینجا همیشه شهر آرومی بوده. چرا یهو موزس حمله کرده؟ ولنا هیچوقت بیخودی حمله نمیکنن. خوش ندارن با تروریستا و خلاف‌کارای پیزوری یکی دونسته بشن.
پس چرا؟

His attentionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora