سگ ولگرد ۲

10 4 4
                                    

برای اینکه اعصاب خواب‌ندیده‌ی زهوار در رفته‌م کار دستم نده، مجبور بودم به این حقیقت که یه ولن تحت تعقیب بین‌المللی تو خونم راه دادم، توجه نکنم.
انگار مغز خسته‌م هم زیاد بدش نمیومد. سریع به جزئیات بی‌اهمیت دیگه دقت میکرد.

مثلا اینکه لکه‌های سفید ویتیلیگو روی صورتش، کمی از چشم راستش و کمی هم زیر فکشو گرفته بودن.
موهای سفیدش تو نور برق میزدن. حتی مژه‌های سفیدش هم همینطور بودن.
بیشتر از همه، حواسم پرت ابروهای در هم رفته و دندوناش میشد. موقع غذا خوردن مدام دهنشو طوری باز میکرد که دندوناش معلوم میشدن. موقع حرف زدن هم همینطوری بود.
مثل سگ دندوناشو مدام نشون میداد.

گاهی اوقات نگاه‌هایی عصبانی بهم مینداخت اما حواسش اونقدر پرت غذاش بود که زیاد به نگاه خیره‌م توجهی نمیکرد.
ظرفو خیلی سریع خالی کرد و با رضایت عقب کشید و بالاخره به نگاه خیره‌م واکنش نشون داد.
_ چیه؟ نگفتم فکر و خیال به سرت نزنه؟

چیزی نگفتم. نگاهی به ظرف کثیفی که به سمت من هول داده بود انداختم و فکری به سرم زد.
_ اگه قراره اینجا بمونی کاراتو باید خودت کنی. ظرفتو خودت بشور.

لحظه‌ی حقیقت: حالا منو میکشت؟ حالا تصمیم میگرفت که دیگه زیاده از حد حرف زدم و فکر و خیال اضافی کردم؟ یا تا حدی خشونت نشون میداد که زنده بمونم و ظرفو بشورم؟ نه. موزس هیچوقت خشمشو کنترل نمیکرد.

به ظرف روغنی خیره شد و با شدت و جدیت زل زد تو چشمام.
_ نمیشه.
طوری گفت انگار یه حقیقت ثابت شده‌ی علمیه. وایسا. نکنه بود؟ به ویگرش ربطی داشت؟

نمیدونستم چه فکری بکنم. بی‌فکر پرسیدم: "چرا؟"
بعد که صدای خودمو شنیدم به خودم لعنت فرستادم. یبار امتحان کردنش بس نبود؟

شونه بالا انداخت و به یه گوشه از آشپزخونه خیره شد. انگار دیگه توجهی به ادامه‌ی مکالمه نداشت.
_ بلد نیستم.
دیگه مثل قبل محتاط نبود. گاردشو پایین آورده بود؟ یا حتی وقتی گاردش انقدر بالا بود هم میتونست آروم باشه؟

چشمای خسته‌مو روش نگه داشتم و مطمئن شدم راست میگه. بعد یادم افتاد که احتمالا راست میگه. موزس از بچگی ولن بوده. امسال دهمین سالی میشه که هیچ مجری عدالتی حتی نتونسته بهش نزدیک شه.
هومی کردم و بشقابو از رو میز برداشتم. از اونجا که بعد از دستوری که بهش داده بودم منو نکشت، ایندفعه هم جرئت به خرج دادم.
_ بیا اینجا بهت یاد میدم.

ظرفو بردم گذاشتم تو سینک. دستکشای لاستیکی‌رو برداشتم گرفتم سمتش.
چهرش از بهت و حیرت خشک شده بود. به دستکش طوری خیره شده بود انگار دستکش از افسانه‌ها پریده بود بیرون. انگار برای اولین بار بود که میدیدش.
با جدیت وحشتناکی بهم نگاه کرد و در کمال سردرگمیم سر تکون داد، از جاش پا شد و بدون اینکه دوباره نگاهشو از دستکشا بگیره، مثل یه سرباز واقعی قدم برداشت و دستکشو از دستم گرفت.
با جدیت و نگاهی سخت دستکشو پوشید و بعد دوباره بهم نگاه کرد.

His attentionWhere stories live. Discover now