۲

16 6 0
                                    

اخیرا اینجا خیلی شلوغ شده بود.
فضای خاکستریِ خاکی و زنگ‌زده‌‌ش حالا با انرژی کلی آدم جوون و نوجوون پر شده بود.

چاقوی جیبی کوچیکیو بین انگشتام چرخوندم و آهی کشیدم. هوا خیلی سرد بود. این چهار دیواری درب و داغون فقط یه لایه دیوار خشک و خالی و خراب بود. سرما به راحتی داخل میومد. حتی یه تیکه سقف حلبی هم به خاطر برف سالهای قبل شکسته بود و نور سفیدی به داخل میتابید. سرما حتی از یه لایه کانوای شالگردن هم گلومو میخراشید و بینیمو میسوزوند. چیشد که صبح به این زودی اومدیم؟ به خاطر گشتای پلیس بود یا اینکه همه بتونن بیان؟

رفتم سمت لوییس و ازش ماگ قهوه‌مو گرفتم.
از وقتی اینجا آدم بیشتر میومد لوییس اومده بود پیشم تا کمک دست وایسه. توانایی‌ش میتونست تو کنترل هرج و مرج کمک کنه. و همچنین قهوه‌ساز با خودش آورده بود. پس اعتراضی نداشتم.

به بچه‌های ۱۵ ۱۶ ساله و حتی آدمای ۲۵ ساله نگاه کردم که تو سالن بزرگ و خالی خودشونو گرم میکردن. بعضیا تمرینای کششی ساده میکردن و بعضیا ویگراشونو گرم میکردن:
پسر کوچیکی دوی درجا میزد و سرعتش انقدر زیاد بود که پاهاش به خوبی دیده نمیشدن.
دختر دیگه‌ای مشغول ور رفتن با ورقای حلب بدرد نخورد بود و به رودی از فلز مذاب جاری در هوا تبدیلشون میکرد.
زن جوونی داشت از یه گوشه‌ی دیوار بالا میرفت. انگار با قدرت به دیوار چسبیده بود.

کلی توانایی‌های جدید میدیدم. لب کج کردم و از قهوه‌م خوردم. بوی خیلی خوبی میداد.
_ این دوماهه چقد زیاد شدن.

لوییس یه سینی پر از لیوان قهوه گذاشت یه گوشه تا هرکی میخواد برداره. بعد اومد کنار من وایساد و به جمعیت حدودا سی و پنج نفری روبه‌روش خیره شد. انگار طوفان بود.
_ اوهوم. حرف میپیچه. کارت خوبه واسه همین همه هی میان.

_ تچ. اینطوری بدرد نمیخوره. این تعداد زیاده.
ماگو زیر دماغم نگه داشتم تا بو کنمش.

_ پس میخوای چیکار کنی؟ ردشون کنی برن؟

شونه بالا انداختم. اول صبحی نمیتونستم زیاد از مغزم کار بکشم. اونقدری حوصله نداشتم که به اینجور چیزا فک کنم. نگاهی بینشون رد کردم. واقعا خیلی زیاد بود. بیشتر از ظرفیت من بودن.
_ نصفشون بچه‌هایین که فقط اومدن مدرسه‌رو بپیچونن. یسریام واسه مسخره بازی اومدن.

قهوه‌مو گرفتم نزدیک سینه‌م و کشان کشان رفتم زیر دیوار بزرگ وایسادم.
با بلندترین صدای که میتونستم حواس همه‌شونو کشیدم سمت خودم.
_ خیلی خب! منظم شید.
سراشون مثل عروسک خیمه‌شب‌بازی برگشت سمت من. ماهیای سردرگمی بودن که هنوز نمیدونستن چه اتفاقی افتاده. واقعا زیاد بودن. هماهنگ شدن این حجم از مغز خسته کننده بود.
حوصله‌ی کار کردن با احمقا رو نداشتم.
نخ توجهشونو با خشونت کشیدم.
_ به صف شید!

His attentionWhere stories live. Discover now