امنیت ۲.۰

16 3 8
                                    

_ اومدم ببرمتون به یه جای امن!

پلکی زدم. سعی میکردم یه جواب معقول پیدا کنم و مکالمه‌رو به درستی پیش ببرم، اما موزس اینکارو برام غیرممکن میکرد.
_ مم... چ‐چرا؟ اینجا خبریه؟

چند لحظه‌ای فکر کرد تا بفهمه منظورم چی بوده.
_ ن... نه! خبری نیست! دیگه همه‌چی تموم شد.

سیگارم رو پایین‌تر آوردم.
ارتباط برقرار کردن با کلمات خیلی سخت بود. نمیفهمیدم چی تو سرش میگذره. حرفایی که میزد، کسی که بود و انتظاری که ازش داشتم با هم هم‌خوانی نداشت و رفتار دوگانه‌ش گیج‌ترم میکرد.

با کلافگی آهی کشیدم.
_ پس قضیه چیه؟

انگار کلافگیم روش اثر منفی گذاشت.
اخم غلیظی کرد و به صورتش دستی کشید.
_ میخوام براتون جبران کنم.
چشماشو اطراف چرخوند و سعی کرد کلماتی که میخوادو پیدا کنه.
_ آم... با شماها حال میکنم. ینی دوست دارم دوستتون باشم. اگه شمام دوست دارید. نمیخواستم خونه‌های شمارو خراب کنم.

مطمئنم از لوییس خوشش نمیومد و الاحتمالا با النی تا همین امروز صبح تاحالا حرف نزده بود. درضمن خونه‌ی من و النی که سالم بود. چیزی نگفتم.

ادامه داد:
_ تو حتی به خاطر من حسابی زخمی شدی و رویی دزدیده شد. اگه دوباره اونطوری شه چی؟
مصمم به چشمام نگام کرد.
_ لطفا باهام بیاید تا ببرمتون یه جای امن!

پکی به سیگارم زدم و دودشو دمیدم بیرون.
_ ممنون موزس. ولی من حتی خونمم خراب نشده. رویی باید دنبال خانواده‌ش بگرده و بقیه هم فک نمیکنم مشکلی داشته باشه دیگه.

به چشماش نگاه میکردم ولی ندیدم حرفام روش اثری بزاره.
_ همه خوبیم دیگه. از پسش برمیایم.

چیزهای توی چشمم، حرفا و افکار و احساساتش، آروم نمیگرفتن. موزس هم مثل لوییس کلی حرف تو دهنش بود که میخواست بزنه.
یکم زخم برم داشته بود و یهو همه احساساتی شده بودن. احساسات داشت گلوی همه‌شونو خفه میکرد.
پک دیگه‌ای به سیگارم زدم.
موزس گفت:
_ ولی اگه دوباره اون آدما به خاطر من بیفتن دنبالت چی؟ یا رویی. یا بقیه‌ی دوستات. شوخی نیستن. واقعا کارای وحشتناکی میتونن بکنن.

_ راستش، بیشترشون اصن دخلی به تو نداشتن. از آم... آشناهای خودم بودن.
دیگه از تلاش برای فهمیدن حرف پشت حرفاش داشتم خسته میشدم.

اهمیتی نداد. حرف خودشو ادامه داد.
_ چرا نمیفهمی چی میگم! دارم میگم—
چیزها داشتن غلیان میکردن تو چشماش. به چشماش نگاه کردم. چهره‌ش کلافه و عصبانی به نظر میرسید ولی چشماش با بیچارگی داشتن جلوی حرفا و افکارشو میگرفتن تا نپاچن بیرون.

_ میخوام بازم باهات باشم!
پاچید بیرون. هرچی تو دلش نگه داشته بودو گفت و با اینکه بازم حرف داشت اما دیگه چیزی نگفت. جلوشونو گرفت.
عصبانی بود و شعله‌هاش همینطور داشتن بزرگ‌تر میشدن. از اینکه حتی همینم مجبور شده بود بگه عصبانی بود.

His attentionWhere stories live. Discover now