ولنها، تبهکارایی که به قصد تغییر جهان و خراب کردنش (و چیدن تکهها به شکل دیگهای) شناخته میشن...
از نسل سوم که خورشید بنفش معادلهی ناقص جهشهای انسانی رو کامل کرد و انسانا قدرتهای فوقالعادهای بدست آوردن، همهچی تغییر کرد. خلافکارها با قدرتهای جدیدی روی کار اومدن و مردمی که دچار نقصهای وحشتناک میشدن کل جامعهرو فلج کرده بودن. دشمن مشترک کل دنیا آدمایی بودن که از جهشهای ژنتیکیشون سواستفاده میکردن، انمیها.
همونطور که بعضیا این قدرتهای جهشیافته رو ندارن، بعضیها هم یکی از قویترین و خارقالعادهترینهاشونو دارن. خیلیا توی نسل سوم خلافها و قانونشکنیهای وحشتناکی کردن. دنیا تو هرج و مرج فرو رفت. ولی فاجعهی اصلی حتی از اونم بدتر بود. تکون اصلی رو دنیا وقتی خورد که یکسریها، به اطرافشون نگاه کردن و اشکالاتی اساسی اطرافشون دیدن و تصمیم گرفتن، حالا که فرصتشو داشت، خودشون این ریشههای پوسیدهی درختی که مردمو زندانی کرده از خاک بکشن بیرون و بسوزونن.
این آدما، ولنها بودن. افرادی که هدفمند، پرسروصدا و پرخسارت خرابکاری میکردن.توی نسل سوم ولنها چندان موفق یا پررنگ نبودن. اما خرابی زیادی به بار آوردن. توی نسل چهارم بود که جهشها پایدار و سازگار شدن و از اونجا به بعد بود که دنیایی که الان میدونیم شروع به شکلگیری کرد.
دنیایی که توش قانون شکنی دیگه مشکل اصلی نبود. دنیایی که توش مشکل اصلی ثابت نگه داشتن ستونهای جوامع بشری در برابر حملههای ولنا بود. دنیایی که از قهرمانا و ولنا زاده شد.
اینا همش تاریخه.من دخلی به جامعهی ولنا ندارم. نه خودم ولنم؛ نه برای ولنی کار میکنم، نه ولنی تربیت کردم و- اوه نه، لوییس یه ولن پاره وقته ولی در کل منظورم اینه که هیچ اتفاق بزرگی که مربوط به ولنا باشه تو زندگیم نیست. شاید بشه گفت قبلا چیزایی بوده، اما دیگه نیست. اونا فقط خاطرات بدن. دیگه نیست.
...البته به جز ملاقات با موزس. که اون تصادفی بود.به رویی خیره بودم. تن و بدنش به شدت موقع نگه داشتن پلانک میلرزید. کل امروز حواسم بهش بوده. به مرحلهای رسیده بود که حتی وقتی کاری نمیکرد هم بدنش میلرزید. بدن ضعیفی داشت.
این بچه تصمیم گرفته بود بیاد پیش من تا بهش یاد بدم چطور یه ولن شه. اما نمیفهمیدم چرا. ینی چون جایی دیگهای سراغ نداشت اومد اینجا؟ به خاطر شانس بود؟ یا زیادی به من امیدوار بود؟ مکالمهی اون روزمونو یادم نمیاد. چرا اصلا میخواست ولن بشه؟
اگه به خاطر اداش بود تا حالا عقب کشیده بود و برگشته بود خونه. هیچکس از خواب خام گوشتشو نمیسوزونه، حتی تو این سرما.
چرا انقد داشت تلاش میکرد تا از کلاس عقب نمونه؟نکنه این همه بچه میومدن به کلاسا چون خیال داشتن که میتونن ولن شن؟
چشمامو تنگ کردم و چاقوی شکاریمو به غلافش برگردونم. به مبل کهنه تکیه دادم تا بتونم لوییسو که کنار مبل وایساده بود ببینم.
_ لوییس...
ESTÁS LEYENDO
His attention
Fantasíaخلاصه قبلی از دست رفت و یادم نیست چی بود. خلاصه اینکه: موزس، یه ولن خشن و وحشیِ شناختهشده در سطح جهان، خراب میشه سر لئو، یه بنده خدای خستهی بدون ویگر (قدرت ویژه). ____ نمیدونم کی تاپه ولی اینو میدونم که لئو ۳۹ و موزس ۲۳ سالشه. موزس یه روی سافت دار...