somewhere in between

12 5 0
                                    

یک پیش نوشت کوچیک اضافه میکنم تا انمی‌رو توضیح بدم، اگر احیانا ناآشنا به نظر میرسه: انمی‌های، مرز وسط خلافکارهای خورده‌پا و ولن‌ها به شمار میان. افرادی که خسارت‌های زیادی میزنن به اجتماع و دولت‌ها ولی نه دقیقا به خاطر اهداف‌ها و ایدئولوژی‌های بزرگ.

————-----

رویی چند بار دیگه اصرار کرد بیشتر بهش تمرین بدم. یا خصوصی باهاش کار کنم. بعضی اوقاتم درمورد کارایی که ممکن بود بتونه با ویگرش انجام بده برام ایده‌پردازی‌های بعید میکرد. اما در نهایت هر روز بعد از کلاس بعد از چن دیقه آروم و بعضی اوقات هیجان‌زده حرف زدن، میرفت.
تا اینکه یه روز...

_ آقای لئو خواهش میکنم! به من آموزش بدید! من میدونم شما کارتون خیلی درسته!
امروز بیشتر از همیشه داشت اصرار میکرد. حتی حاضر شده بود با منو لوئیس دوباره بیاد تا چیزی بخوریم.

- بهت که گفتم بچه. من کارم دفاع شخصیه. انمی تربیت نمیکنم.

همچنان داشتیم تو پیاده‌رو راه میرفتیم به سمت کافه‌ی مورد نظر و رویی دنبالمون میومد.
_ خب پس فقط ویگرمو تربیت کنید. لطفا!

خنده‌ای خرناس‌مانندی کردم نگاهمو انداختم بهش.
_ حتی اگه نیتتو نمیگفتی هم باز جوابم نه بود. کلاسا کافین. اگه بتونی بهشون برسی البته.

با حرص هومی کرد و ساکت بقیه‌ی راهو دنبالمون اومد. احتمالا دنبال یه دلیل خوب میگشت تا قانعم کنه.

وقتی پشت میز، دور از پنجره نشستیم و سفارشامونو دادیم پرسید:
_ اگه خیلی پول بدم چی؟

_ نه.
دست به سینه نشستم و سرمو به سمت سینه آوردم پایین. از بین چند رشته موی مزاحم بهش خیره شدم. لباشو با حرص جمع کرده بود و چشماش پشت موهای سیاه و لختش پنهان بود. میتونستم از دستاش که محکم‌تر از معمول دور کوله پشتیش حلقه شده بود حرصشو ببینم.

احتمالا این رفتار بچه‌گانه‌ی رویی از نظر لوییسم خنده‌دار بود که خندید. بالاخره گوشیشو گذاشته بود.
_ بیخیال. بهش یه فرصت بده. نباید انقدر استمرار و ثابت‌قدمی‌رو زمین زد.

ابرو بالا انداخت و خم شد و تو چشمام نگاه کرد.
_ رویی بچه‌ی خوب و باادبیه. هرچی بگی گوش میده. این اون لاشیا نیست. اگه دیدی واقعا نمیخوای میتونی کلاساشو ادامه ندی.
لبخندی که میزد نگاه چشماشو پنهان نمیکرد. با لبخند داشت به دلیلم برای رد کردنش اشاره میکرد؟
اینجور چیزا براش سرگرم‌کننده بود: دیدن دست و پا زدن بقیه تو مشکلات کوچیک یا بزرگ. دیگه این رفتارش حتی آزارمم نمیداد. بهش عادت کرده بودم.
برنگشت سمت رویی اما طرف صحبتش با اون بود.
_ مگه نه رویی؟

رویی با هزار امید و آرزو سر تکون داد.
_ آره!

نمیخواستم بازم هیولایی مثل شاگردای قبلیم بار بیارم. کسایی که قدرت کورشون کنه و اونطور بهم پشت کنن. یا بهتره بگم تو روم وایسن. حالا هرچی.
اما میدونستم رویی ول کن نیست. حالا هم لوییس طرفشو گرفته بود، تا جواب دلخواهو نمیگرفتن ساکت نمیشدن. فک کردن بهشم کافی بود تا سریع سر تکون بدم.
_ خیلی خب. به جهنم. تمریناتو خوب انجام بده، هروقت تونستی راحت تمرینای کلاسو انجام بدی شروع میکنیم کارمونو.
اونقدر بهش سخت میگرفتم تا پشیمون بشه و بره سر درس و مشقش.

His attentionWhere stories live. Discover now