امنیت

14 3 6
                                    

موزس میخواست مارو ببره یه جای امن؟
این اولین بارش بود که به این کشور اومده بود. همیشه تو کشورای پیشرفته و پیشرو بوده. جای امن میخواست از کجا بیاره برامون؟
سر تکون دادم. الان اینا مهم نبود.
سوفیو تو قفس قدیمیش گذاشتم و یه بسته غذا براش برداشتم. کاپشن کهنه و هودیمو پوشیدم و کوله‌ای که صبح آماده کرده بودم رو دوباره برداشتم.

موزس دم در منتظر بود.
قفس سوفی رو گرفتم سمتش. کوله‌ی بزرگ و سنگین‌رو هم ازم گرفت. تو سکوت راه افتادیم. با این حجم وسایلم دیگه نمیتونستیم بپریم و من اینو ترجیح میدادم. حتی با وجود بدن و ضعف وحشتناک بدنم. تو خیابون مه گرفته‌ی خالی و موزس که کنار قدم میزد سکون و آرامشی بود که روحمو آروم میکرد.

تو راه به فکر فرو رفتم.
موزس همیشه آشناهاشو بعد از مبارزه‌هاش میبرد یه جای دیگه؟ باورش سخت بود. اما فعلا چیزی نگفتم. مطمئن نبودم چرا اینکارو میکنه. شاید از سر لطفش بوده. فعلا اونقدر خسته بودم که اهمیتی نمیدادم.

باید تا بیرون شهر پیاده میرفتیم.
انرژی من همینطوریشم تحلیل رفته بود و راه زیادی مونده بود. باید فکر بقیه‌ی راه و رسیدن تا اونجا رو میکردم نه چیزای بدردنخور. چیزی که حسابشو نکرده بودیم گشتای نجات و آمبولانسا بود. به محض اینکه صدای آژیر اومد قفسه و کوله، رو زمین رفتن و موزس محو شد.
من تک و تنها با سوفی که داخل قفس میو میو میکرد وایساده بودم با یه کوله‌ی بزرگ.
با خستگی به مردی که از پنجره‌ی راننده آویزون شده بود و قهرمان خورده پایی که میدوید سمتم نگاه کردم.
_ آقا شما حالتون خوبه؟

چیزی نگفتم. فقط چن قدم دیگه میومد جلو قیافه‌ی مثل گچ سفیدمو میدید. حوصله نداشتم براش توضیح بدم یه زخم بزرگ بالای کتفمو سوراخ کرده و چنتا زخم دیگه هم دارم.
کوله‌مو گذاشتم زمین.

با خستگی پشت گردن کرختمو مالیدم و نگاهی به اطراف انداختم. موزس تو سایه‌ی درگاه بانکی وایساده بود و منو نگاه میکرد.
بهش لبخندی زدم و دنبال قهرمان سفید و سیاه رنگ رفتم و سوار ماشین گشت شدم.

تو ماشین زخمامو ضد عفونی کردن و معاینه‌م کردن. خون زیادی ازم رفته بود و زخمم پر از تکه‌های لباس بود. همونا با خون خشک شده و یخ زده جلوی خون‌ریزی رو گرفته بودن.
تو ماشین نمیشد کار زیادی کرد.
تو کمپ امداد خارج شهر پیادم کردن و تو یکی از چادرای اونجا مشغول رسیدگی بهم شدن.
چادر شلوغ بود و افرادی با وضعیت‌های وخیم توش بیهوش افتاده بودن. به نسبت این آدمای بی‌دست و پا وضعیت من، مخصوصا که هشیار و سرپا بودم، خیلی بهتر بود.

پسر جوونی داشت به زخم شونه‌م نگاه میکرد.
_ چرا اینطوری شده؟ چی سوراخش کرده؟

به مردی که سرش باند پیچی شده بود و دستش آتل داشت نگاه میکردم.
_ نمیدونم. از پشت بهم حمله شد.

His attentionWhere stories live. Discover now