چشم بسته

13 3 0
                                    

وقتی موزس گوشیو گذاشت با لبخند بزرگی که زیاد بهش اعتماد نداشتم اومد سمتم.
_ میتونم این شهرو با خاک یکسان کنم!
مشتشو کوبید تو اون یکی دستش و رفت سمت پنجره.

مثل پسر‌بچه‌ی خرابکار و شیطونی لبخند میزد که کسی نیست تا مچشو موقع خرابکاری بگیره. حرفیم که میزد اونقدر ترسناک نبود؛ اما این حقیقت که واقعا میتونست و قطعا اینکارو انجام میداد ترسناک بود. اینکه موزس بود که اینطوری میخندید و حرف میزد بد بود.
_ وایسا ببینم چی؟؟؟

دوباره با هیجان درنده‌ای برگشت سمتم.
_ این شهر و تمام ساختمونا و اداره‌های قهرمانی و قهرماناشو از بین میبرم!
صداشو بالا برده بود و نقشه‌ی شیطانیشو میگفت.

کم‌کم داشتم وحشت میکردم. باید یه کاری میکردم. باید همین الان به همه میگفتم و از فاجعه جلوگیری میکردم.
ولی فاجعه جلو روم وایساده بود امکان نداشت بذاره جلوشو بگیرم.
_ آخه چرا؟!؟

_ چرا؟
با انزجار اینو گفت.
_ چرا؟؟؟ تا حالا به شهرت نگاه انداختی لئو؟ اینجا هیچ خبری از هیچی نیست. دنیا که عالی نیست، هرکسی بالاخره برای یه چیزی داره میجنگه. کسی که تلاشی برای رسیدن به چیزی نمیکنه ینی چشماش بستن. ینی نمیبینه که این دنیا مشکل داره و باید درست شه. این شهر پر از اون آدماست.

حالا چشما و دستاش به سفیدی کور کننده‌ای میدرخشیدن.
_ من خورشید روی زمینم. من به این شهر دنیای واقعی رو نشون میدم.
تصویر یه خدای دیوانه بود.

نورش گرما نداشت. فقط نور بود، خطر نداشت. ولی من مرگو جلوی چشمام میدیدم. انگار اون دو نقطه نور سفید و اون لبخند، مال چهره‌ی مرگ بودن.

هیچ کاری نمیتونستم بکنم.
فرار، درخواست کمک، فریاد، دفاع. هیچی. هیچ‌کاری ازم ساخته نبود. فلج شده بودم. مغزم کار نمیکرد. حتی نفسم هم تو سینه گیر کرده بود.

هرچند، نمردم.
موزس ویگرشو غیر فعال کرد و دستاشو انداخت پایین. اون خنده‌ی لعنتی دیگه رو صورتش نبود.
_ البته فردا ظهر. اون موقع نور واسه فیلم‌برداری بهتره، بهتر میفتم.
شونه بالا انداخت و بی‌هدف به اطراف چشم چرخوند.

من هنوز تو چند ثانیه پیش گیر کرده بودم:
قلبم هنوز به طرز وحشتناکی تند میزد. نفسام کم‌کم، شکسته و بی‌فایده، داشتن برمیگشتن.
هیچ فرقی با ۵ دیقه قبلش نداشت حالا. اما اون چند ثانیه... تصویر خنده‌ی مرگ و چشمای درخشانش و دو دستش که بالا آورده بود و انگار پیام مرگ توشون بود، تو تن و سرم حک شده بود. لحظه‌ای کنار نمیرفت.

سعی کردم نفس‌های طولانی‌تر بکشم. ریه‌م یاری نمیکرد. نفس‌ها تو گلوم گیر میکردن.
موزس بهم نگاه کرد و ابرو بالا انداخت.
_ ترسوندمت؟

من فقط رو نفسام تمرکز کردم و کم‌کم تونستم سرعتشونو بیارم پایین‌تر. اما حتی وقتی تونستم کنترل نفس و کلمه رو پس بگیرم، بازم چیزی نداشتم بگم.
نه اینکه جرئتشو نداشته باشم و حاضر نباشم ریسک کنم. ساده‌تر از این حرفا بود.
نمیتونستم تصور کنم به همچین هیولایی چی میشد گفت.

His attentionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora