صبح بعد از بیدار شدن با کمترین سرو صدایی که میتونست ایجاد کنه تا یونگی بیدار نشه از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس رفت تا کاراشو انجام بده.
بعد از درست کردن صبحونه به سمت اتاق رفت تا آماده شه که با یونگی آشفته و موهای بهمریخته بخاطر خواب دلانگیزش مواجه شد.
+صبحت بخیر عزیزدلم.
_هوم، صبح بخیر.
دل جیمین برای صدای کلفت اول صبح یونگی غش رفت، با لبخندی که تمام دندونای براق و سفیدش رو به نمایش گذاشته بود سمت کمد رفت و ادامه داد:
+من یکم دیرم شده، اگه اشکالی نداره آماده میشم و میرم سرکار، صبحونه روی میزه و اگه اوکی نیست بگو جاش رو عوض کنم، لباسات اتو شدن روی چوبلباسین و گوشی، کیف و کلید ماشینت هم دم دره.
_برو، موفق باشی.
دروغ نبود اگه بگم جیمین بخاطر اون دو کلمه داشت اکلیل بالا میاورد.
+ممنونم، توهم همینطور روز خوبی داشته باشی، میبینمت.
یونگی سرشو به نشونهی تأیید تکون داد و بلند شد تا برای یه روز خستهکنندهٔ دیگه داخل شرکت آماده بشه.
بعد از پوشیدن لباساش به سمت آشپزخونه رفت تا صبحونه بخوره، انگار جیمین دیشب فکرش رو راجع به هوسش برای پنکیک توتفرنگی خونده بود.
روی صندلی نشست و با چنگال تیکهای نسبتاً بزرگ رو از پنکیک خوشبوش جدا کرد و با حس کردن مزش "اومی" از روی خوشطعمیش کشید و توی دلش دستپخت جیمین رو تحسین کرد.
بعد از خوردن قهوش به شرکت رفت تا برای بار هزارم با شرکای جدیدش سر و کله بزنه.
جیمین بعد از رسیدن به محلکارش و با خوشرویی سلام کردن به کادر بیمارستان سمت اتاقش رفت تا بعد از پوشیدن روپوش سفیدی که چهرهش رو درخشانتر میکرد کار امروزش رو شروع کنه.
قبل از اینکه از در اتاقش بیرون بره با دیدن السیدیِ گوشیش که روشن شده بود سمت میز برگشت و با دیدن پیام یونگی با مضمون اینکه بعد از کار به رستورانی که اولین دیتشون رو توش داشتن بره جوابش رو داد و با لبخندی که به آرومی محو میشد به سمت اورژانس رفت.
جوری بخاطر امشب هیجان داشت که نفهمید کی و چجوری کارش رو تموم کرد که الان دم در رستورانه.
داخل رفت و با نگاهی که به فضای دنج رستوران انداخت متوجه شد یونگی هنوز نرسیده پس به سرعت سمت میز همیشگیشون رفت و منتظر همسرش موند.
یونگی تمام روز رو با خستگیای که نمیدونست منشأش از کجاست گذروند و الان فقط دیدن چهرهی زیبای پسرش میتونست سرحالش کنه.
بعد از تموم شدن شیفت کاریش بدون معطلی سوار ماشین شد و به سمت رستورانِ قرارشون روند.
با وارد شدن و دیدن جیمین پشت میز همیشگیشون لبخند محوی زد و سمتش رفت.
دلش میخواست بغلش کنه اما میتونست؟ قطعاً نه.
فقط تونست بخاطر یقهی جیمین که افتاده بود و کمی از ترقوش رو نشون میداد اخم کنه و کت خودش رو روی شونههاش بندازه.جیمین بخاطر حس نگران و مواظب بودن یونگی لبخندی زد.
+ممنونم اما لازم نبود خیلی سرد نیست.
_سرد نیست اما چشمایی که داشتن با نگاشون میخوردنت زیاد هست، هزار دفعه نگفتم درست لباس بپوش؟
+اوه، من واقعاً متأسفم، سرکار لباسم خونی شد و مجبور شدم با یکی از لباسای قدیمیم که اونجا مونده بود عوضش کنم.
بعد از اتمام حرفش به سرعت یقهش رو بالا داد و کت یونگی رو دور شونههاش سفت تر کرد و دم عمیقی از بوی عطر خنک و تلخ یونگی گرفت.
بعد از خوردن شامشون و حرفایی که گهگاهی از طرف جیمین برای پرسیدن حال یونگی زده میشد همزمان از روی صندلیهاشون بلند شدن و به سمت در رفتن.
بعد از جدا شدن و رفتن هرکی سمت ماشین خودش و حتی حالا که به خونه رسیده بودن و روی تخت نهچندان بزرگشون کنار هم خوابیده بودن جز تشکر جیمین بخاطر شام صحبتی بینشون شکل نگرفته بود.
جیمین داشت به امروز فکر میکرد، شاید میتونست امروز رو جزو بهترین روزای زندگیش به شمار بیاره.
صبح واسه عزیزترین فرد زندگیش غذای مورد علاقهش رو درست کرده بود، ظهر تونست به خونه بیاد تا ناهار رو برای یونگی به شرکت بفرسته و اون غذاهای موندهی کمپانی رو نخوره، شبم که با همسرش رفته بود سر قرار، چی میتونست بهتر از این باشه؟میون افکار شلوغش چشمهاش گرم شد و به دنیای خواب پا گذاشت.
YOU ARE READING
Hide Feelings / Yoonmin
Fanfiction«احساسات مخفی» کاپل: یونمین ژانر: رمنس - انگست - روزمره «به تیکههای خورد شدهی بشقاب روی سرامیک سفید آشپزخونه خیره شده بود و حس میکرد تمام بدنش قفل شده. _نگاه کردن بهتم حالمو بهم میزنه.»