Part 7

333 44 22
                                    

جیمین به خونه برگشت و شروع به جمع کردن وسایل خودش و یونگی کرد، یونگی؟ آره.
جیمین یونگی رو حفظ بود، می‌دونست به چی نیاز داره.

_سلام.

چقدر گذشته بود که یونگی برگشته بود خونه؟ اصلاً بعد چند وقت بهش سلام کرد؟
به سرعت بلند شد و تعظیم کوچیکی کرد.

+سلام عزیزم، خسته نباشی، ببخشید من داشتم وسایل‌هارو جمع می‌کردم غذا رو میز نیست، الان اوکیش می‌کنم.

_باشه.

مثل اینکه جیمین خیلی خوش‌خیال بود.
به سرعت ساک‌هارو بست و گوشه‌ی اتاق گذاشت و رفت توی آشپزخونه تا غذا رو سرو کنه.

+یونگی عزیزم غذا حاضره.

_اومدم.

لبخندی زد و به نشیمن رفت تا یونگی موقع غذا خوردن راحت باشه.

اوضاع بینشون خیلی عجیب بود، جیمین مدام داشت فکر می‌کرد که چرا بعد ۱۲ سال باید یونگی ازش بدش بیاد، اشتباهی انجام داده بود؟ نه.
اون حتی از ترس اینکه یونگی فکر کنه داره بهش خیانت می‌کنه به هیچ دختر و پسری جز بیمار‌هاش (که اونم مجبور بود) نزدیک نمی‌شد.

حس می‌کرد مزه‌ی غذاش یکم بهتر از قبل شده، شایدم فقط امیدِ واهی بود، شاید فقط داشت به خودش تلقین می‌کرد ممکنه این‌بار یونگی از غذاش بیشتر خوشش بیاد.
اصلاً یونگی از دستپخت جیمین خوشش میومد؟

«فلش بک، ۶ سال پیش، سئول»

_اومممم، چه بوی خوبی میاد.

+عه یونگ برگشتی؟

_نه هنوز تو راهم.

جیمین چینی به بینیش داد و سریع بغل یونگی پرید و اون هم دست‌هاش رو زیر رون‌های توپر جیمین برد.

+دلم خیلی برات تنگ شده بوددد.

_کلتو در بیار بشنوم چی می‌گی.

سرش رو بالا آورد و به چشم‌های کهکشانیِ یونگی خیره شد.

+گفتم دلم برات تنگ شده بود، دلمم می‌خواد گردن دوست‌پسرمو بو کنم اصلاً، مال خودمه.

_منم دلم برات تنگ شده بود پرنسم، بو کن، کلش مال خودته جوجه کوچولو.

جیمین دیگه چیزی نگفت و بعد از گذاشتن بوسه‌های کوچیکی روی گردن و ترقوه‌ی یونگی، از بغلش پایین اومد.

_گشنمه.

+غر نزن کیتن، سامگیوپسال داریم.

_مسیححح.

یونگی بدون توجه به لقبی که جیمین بهش داده بود به سمت آشپزخونه دوید و جیمین هم پشت سرش رفت تا دوست‌پسر گرسنه‌اش رو سیر کنه.

یونگی آخرین لقمه‌اش رو هم قورت داد و قلپی آب نوشید.

_خیلی خوشمزه بود جیمین، می‌خوام تک‌تک انگشتای هنرمندتو ببوسم.

Hide Feelings / YoonminWhere stories live. Discover now