•شما دوتا چرا همو نبوسیدین؟ خیر سرتون ازدواج کردین.
~نکنه مام ازدواج کردیم اینشکلی شیم؟
•نمیشیم.
+عام..
_فقط رو مودش نبودیم.
+آره.
جیمین سعی کرد مثل همیشه با لبخند جمعش کنه و به بعضی که به گلوش چنگ میزد توجهی نکنه.
یونگی سمت میز رفت و بطریهای سوجو رو باز کرد.
_جیمین میخوری؟
+نه ممنونم.
یونگی سرشو تکون داد و جیمین پایین رفت تا برای خودش یه لیوان آب داغ بیاره.
•هیونگ سردته؟ خب بیا پتو بنداز روی خودت.
+نه ته ممنونم، اگه خواستم میرم از پایین میارم.
•اوکی در هر حال هم خونهی خودته هم پتوی خودت، راحت باش.
جیمین لبخندی زد و به ستارههای آسمون خیره شد.
+بچهها شما امشب اینجا میمونید دیگه؟
•آره هیونگ، مگه قرار نشد شب اول سالو هر چهار تامون پیش هم باشیم؟
جیمین با سرش تأیید کرد و پایین رفت تا اتاق مهمان رو مرتب کنه و بالشت و پتوی خودش رو روی کاناپه بزاره.
بعد از پایین اومدنشون به پشتبوم رفت تا بطری های سوجو، شاتهاشون و پتوهارو پایین بیاره که یونگی رو پایین پلهها دید.
+جانم اتفاقی افتاده؟
_فردا باید بری سرکار؟
+آره ولی اگه نیاز هست میتونم مرخصی بگیرم.
_نه، شب بخیر.
+خوب بخوابی، شب بخیر.
.
صبح بعد از بیدار شدن کاناپه رو مرتب کرد و برای هر سه نفرشون صبحونه آماده کرد و رفت بیمارستان.+صبحتون بخیر، کریسمس همگی مبارک.
-سلام دکتر پارک، کریسمس شماهم مبارک، امیدواریم همیشه کنارمون باشید.
جیمین با لبخند دلگرمکنندهش تشکر کرد و سمت اتاقش رفت تا اولین روز کاریش رو داخل سال جدید شروع کنه.
اونقدر شلوغ بود که نتونست ظهر به خونه بره و از رستوران موردعلاقهی یونگی غذا سفارش داد و به خونه فرستاد.
«مسیج»
+سلام عزیزم، صبحت بخیر.
واقعاً متأسفم من امروز سرم خیلی شلوغ بود و هست نتونستم بیام خونه ناهار درست کنم، ولی از رستوران غذا سفارش دادم و گفتم بفرستن خونه.
روز خوبی داشته باشی، میبینمت🤍_باشه.
.
بعد از تموم شدن کارش به سمت آرامگاه رفت، جایی که خانوادشو به خاک سپرده بود.
YOU ARE READING
Hide Feelings / Yoonmin
Fanfiction«احساسات مخفی» کاپل: یونمین ژانر: رمنس - انگست - روزمره «به تیکههای خورد شدهی بشقاب روی سرامیک سفید آشپزخونه خیره شده بود و حس میکرد تمام بدنش قفل شده. _نگاه کردن بهتم حالمو بهم میزنه.»