Part 5

331 47 13
                                    

•شما دوتا چرا همو نبوسیدین؟ خیر سرتون ازدواج کردین.

~نکنه مام ازدواج کردیم این‌شکلی شیم؟

•نمی‌شیم.

+عام..

_فقط رو مودش نبودیم.

+آره.

جیمین سعی کرد مثل همیشه با لبخند جمعش کنه و به بعضی که به گلوش چنگ می‌زد توجهی نکنه.

یونگی سمت میز رفت و بطری‌های سوجو رو باز کرد.

_جیمین می‌خوری؟

+نه ممنونم.

یونگی سرشو تکون داد و جیمین پایین رفت تا برای خودش یه لیوان آب داغ بیاره.

•هیونگ سردته؟ خب بیا پتو بنداز روی خودت.

+نه ته ممنونم، اگه خواستم می‌رم از پایین میارم.

•اوکی در هر حال هم خونه‌ی خودته هم پتوی خودت، راحت باش.

جیمین لبخندی زد و به ستاره‌های آسمون خیره شد.

+بچه‌ها شما امشب اینجا می‌مونید دیگه؟

•آره هیونگ، مگه قرار نشد شب اول سالو هر چهار تامون پیش هم باشیم؟

جیمین با سرش تأیید کرد و پایین رفت تا اتاق مهمان رو مرتب کنه و بالشت و پتوی خودش رو روی کاناپه بزاره.

بعد از پایین اومدنشون به پشت‌بوم رفت تا بطری های سوجو، شات‌هاشون و پتوهارو پایین بیاره که یونگی رو پایین پله‌ها دید.

+جانم اتفاقی افتاده؟

_فردا باید بری سرکار؟

+آره ولی اگه نیاز هست می‌تونم مرخصی بگیرم.

_نه، شب بخیر.

+خوب بخوابی، شب بخیر.

.
صبح بعد از بیدار شدن کاناپه رو مرتب کرد و برای هر سه نفرشون صبحونه آماده کرد و رفت بیمارستان.

+صبحتون بخیر، کریسمس همگی مبارک.

-سلام دکتر پارک، کریسمس شماهم مبارک، امیدواریم همیشه کنارمون باشید.

جیمین با لبخند دلگرم‌کننده‌ش تشکر کرد و سمت اتاقش رفت تا ا‌ولین روز کاریش رو داخل سال جدید شروع کنه.

اون‌قدر شلوغ بود که نتونست ظهر به خونه بره و از رستوران مورد‌علاقه‌ی یونگی غذا سفارش داد و به خونه فرستاد.

«مسیج»

+سلام عزیزم، صبحت بخیر.
واقعاً متأسفم من امروز سرم خیلی شلوغ بود و هست نتونستم بیام خونه ناهار درست کنم، ولی از رستوران غذا سفارش دادم و گفتم بفرستن خونه.
روز خوبی داشته باشی، می‌بینمت🤍

_باشه.

.
بعد از تموم شدن کارش به سمت آرامگاه رفت، جایی که خانوادشو به خاک سپرده بود.

Hide Feelings / YoonminWhere stories live. Discover now