پارت جدید اوردممم

204 23 16
                                    

سلااااااممممم به همگگییییی

مرلین اومدهههه پارت اوردههه

مثل همیشه میخوام بدونید مرلین دوستتون داره و پارت هم مثل همیشه اصلاح نشده ببخشید😂

******

تارو کمی روی پای اروین جا به جاشد و به حرف اومد

×ب..بابا م..ملکه ی ی..م.مامان دی..دیگه تارو رو.. دو..دوست نداره؟

آلفای سلطنتی با تعجب به الفا کوچولوی جنگلی توی بغلش خیره شد و روی کمرش دست کشید و گفت : چرا فکر میکنی مامان‌دیگه دوستت نداره پسرم؟

= اخه.. از..از صبح د..دیگه با ت..تارو ح..حرف ن..نزده.د..دلم ب..براش..ت.ت.تنگ‌شده

اروین لبخندی زد و بعد چندلحظه زل زدن به صورت تارو گفت : خب چون امشب شب اولیه که اومدی به این خونه ات میتونم بهت یه هدیه کوچیک بدم. دوست داری پیش مامانی بخوابی؟

تارو با چشم های درشت شده و تعجب به صورت اروین زل زد و پرسید : می..میتونم؟

_ اره میتونی پیش منو مامان‌بخوابی اما فقط همین امشب باشه؟ از فردا به اتاق خودت میری پسرم.

تارو با خوشحالی خندید و روی پاهای اروین ایستاد و لپشو محکم بوسید

= ب..باشه باشه.. ت..تارو ق..ق.قبول می..میکنه

اروین با قلبی گرم شده از بوسه ی تارو باز هم با یک دست تارو رو خیلی راحت بلند کرد و به سمت اتاق خودش و مرلین قدم برداشت.

تارو اما با بیخیالی توی بغل اروین لم داده بود و سرش رو روی شونه ی اروین گذاشته بود.

آلفا در اتاق رو اروم باز کرد تا صدایی ایجاد نکنه و وارد اتاق شد و دید مرلین راحت خوابیده و تعیین قلمروعش جوابگو بوده

لبخندی زد و با تارو روی تخت نشست و پسر بچه رو کنار مرلین خوابیده گذاشت.

تارو با کنجکاوی کمی‌به صورت امگا نگاه کرد و نفس های عمیق میکشید. پسر بچه مجذوب بوی شیرین رز امگا شده بود و بی اختیار کمی نزدیکش شد و سرشو روی بازوی مرلین گذاشت و به صورت امگا زل زد.

اروین لبخندی به صحنه ای که داشت میدید زد؛ نمیتونست باور کنه که حالا یه خانواده ی کوچیک‌ واسه ی خودش داره.

 یه همسر و یه پسر. 

بخش منفی نگر ذهنش یاداوری کرد که اون امگا به زور کنارشه و اون پسر بچه فرزند خودش نیست...

اما اروین اخمی کرد و ذهنشو خفه کرد.

تارو بابا صداش میزد پس خوب بود تارو پسرش بود.

و مارک دندوناش روی گردن مرلین بود پس خود بود و مرلین هم همسرش و جفتش بود

دوباره لبخند به لب هاش برگشت. اوایل پاییز بود و هوا کمی سرد شده بود. ملافه ای از پایین تخت برداشت و روی مرلین و تارویی که حالا به خواب رفته بود کشید.

My RemedyWhere stories live. Discover now