پارت جدید

169 21 6
                                    

اصلاح نشده گل)
*****

مرلین هم خسته بود پس فقط همونطور که تارو توی بغلش بود به سمت تخت رفت و با خوابوندن تارو کنار خودش خودشم  از فرط خستگی خوابش برد

توی خواب بود که ناگهان برق طلایی پشت پلک هاشو زد ...
توی تاریکی پشت چشم هاش میتونست دو برق طلایی رو ببینه
اونا... شبیه چشم بودن

اما یهو دوبرق طلایی سمتش حمله ور شد و اون درجا با ترس دستاشو روی صورتش گذاشت و نشست

درجا از خواب پرید و خواست بلند شه اما نمیتونست...

انگار پلک هاش وزنه حمل میکردن و بدنش بی حس شده بود

میتونست نوازشی رو روی گونه اش حس کنه

یادش بود... اخرین بار تارو کنارش خوابیده بود و حس میکرد تادو اینکارو میکنه‌پس کمی خیالش راحت شد و سعی کرد تارو رو صدا بزنه اما نمیتونست
اما صبرکن...دستای تارو... کی‌ انقدر زمخت و کلفت شده بود؟

که ناگهان‌دستی چنگی‌به گلوش زد و فشارش داد

داشت خفه میشد و حس میکرد همه چی سرد شده

سعی میکرد دستوپا بزنه اما نمیتونست و ناگهان صدای به شدت کلفت  و زمختی رو در گوشش شنید :

/ تو لیاقت نفس کشیدن نداری ؛ تو لیاقت اینجا بودن نداری پس میمیری/

در همون حین

هیچکس متوجه اتفاقی که داشت میفتاد نبود

محافظا مطمئن بودن کسی وارد اتاق نشده و تارو کوچولو داشت توی حیاط بازی میکرد....

سعی میکرد نفس بکشه و حرکت کنه اما بدنش بی حس بود و داشت رو به خفگی میرفت مغزش داشت برای ذره ای اکسیژن‌تقلا میکرد و به دستش نمیاورد صورتش داشت به کبودی میرفت و مهاجم بی رحمانه دستاشو دور گردن ظریف امگا پیچیده بود

توی اون لحظه فقط یه فکر از سر امگا میگذشت.
آروین‌کجا بود که ببینه دارن با امگاش چیکار میکنن....

دیگه حتی مغزشم تقلا نمیکرد و هوشیاریش داشت از بین میرفت چشماش اشکی بود و به خاطر چشمای اشکیش از مهاجم فقط میتونست یه شنل و دو چشم طلایی ببینه.
طلای ترسناکو کثیفی که اصلا طلای دلنشین چشمای آلفاش نبود.

داشت تموم میشد...میتونست حس کنه هوشیاریش داره کمتر و کمتر میشه که در اتاق با شدت شکست و کریس وارد اتاق شد و سمت مهاجم حمله کرد.
در جا محافظا هم وارد اتاق شدن تا بجنگن
مهاجم یه آلفای سلطنتی بود اما کسی که جلوش بود جانشین پادشاه کیداهارای عظیم و حریف تمرینی ادلر کریس بود.
وقتی محافظا هم دخالت کردن مهاجم وردی خوند از توی جیبش چیزی کف اتاق انداخت که اتاق پر دود شد و توی همین فاصله از پنجره بیرون پرید

کریستینا رو به محافظا فریاد کشید :

× گمشید بگیریدش

با دوییدن محافظا و پایین پریدنشون از پنجره خودشم به سمت مرلین رفت و بلندش کرد.
میتونست ببینه هنوزم‌گیجه و سخت نفس میکشه
حالا محافظای کاخ ریناتور هم رسیده بودن که کریس سمتشون با تن صدای بلندی گفت : به پزشک بگید بیاد.

My RemedyWhere stories live. Discover now