پارتتتتت

176 18 13
                                    

سهلامممم به همگییییی ببینید چی اوردممم
اصلاح نشده ببخشید
****

اگه حتی درصدی این الفای روانپریش سلطنتی امکان داشت که برادرش باشه فقط یک نفر میتونست از کل ماجرای واقعی باخبر باشه. پدر بزرگش....
بدون اتلاف وقت به سمت اتاق پدربزرگش رفت و در اتاقش رو بدون در زدن باز کرد . از شدت ضرب دست آروین دستگیره شکست و در محکم به دیوار خورد.
مرد پیر داشت کتاب میخوند که با شنیدن صدای در از جا پرید و هنوز به سمت در نچرخیده بود که یقه اش توی دستای بزرگ و محکمی اسیر شد و کل هیکلش به بالا کشیده شد.
خون جلوی چشمای اروین رو گرفته بود و غرید:

_ اینبار دیگه حتی مرلین هم نمیاد که جلوی منو برای کشتنت بگیره و از زیر دستوپام نجاتت بده پیرمرد پس خودت به خوبی خودت بگو پدرم جز من بچه ی دیگه ای داشته یا نه؟

پیرمرد با نگاه ترسیده ای به صورت آلفای خشمگین زل زد و با لکنت پرسید : از..از کجا می...

که صدای فریاد اروین ستون های قصر رو لرزوند.

_ حرف بزن تا زبونتو از حلقت نکشیدم بیرون.

پیرمرد که اینبار بیشتر از هر وقت دیگه ای از نوه اش ترسیده بود سعی کرد آلفای وحشی شده رو اروم کنه... انگار حتی اونم فهمیده بود که این تو بمیری از اون تو بمیری های سابق نیست‌
= باشه پسرم باشه همه چیزو بهت میگم فقط منو بزار پایین قول میدم همه چیزو بهت بگم.

اروین اما هنوز هم عصبی بود که کریستینا و مرلین وارد اتاق شدن. قطعا با اون دادهایی که کشیده بود اگر نمیومدن عجیب میشد.
مرلین به سمت آروین اومد و دستشو روی دستای لرزون از عصبانیت اروین گذاشت و اروم دم گوشش زمزمه کرد.

+ آروم بگیر آلفا. چی انقدر عصبانیت کرده؟من کنارتم. امگات همینجاست. مطمئنم دلیل خوبی برای عصبانی شدن داری اما لطفا کمی آروم باش.

با شنیدن زمزمه های امگا و لمس دستای گرمش روی دستای یخ کرده و لرزون از عصبانیت اروین بالاخره الفای سلطنتی دستشو از دور یقه ی پیرمرد شل کرد و پیرمرد روی صندلیش افتاد.
آلفا از میون دندون های چفت شده اش غرید : حرف بزن

پیرمرد نگاهی به رگ های برجسته شده ی پیشونی و چشمای طلایی آلفا کرد و بالاخره به حرف اومد.

= قبل از اینکه تو متولد بشی و اصلا قبل از اینکه مادرت همسر پدرت بشه پدرت معشوقه ای داشت ؛ معشوقه اش حتی گرگینه هم نبود و یک جادوگر بود و بعد از مدتی ناخواسته باردار شد. با کمک جادو باردار بودنشو حتی از پدرت هم مخفی کرد تا وقتی اون بچه به دنیا اومد و حدودا سه ماهه بود که پدرت فهمید.وقتی فهمید جادوگر سفیدی رو خبر کرد تا طالع بچه رو بخونه. بچه ای که از بدو تولد یک الفای سلطنتی بود ؛ جادوگر تا طالع بچه رو دید غش کرد و وقتی به هوش اومد گفت که اون انرژی تاریکی داره و اگه نکشنش یه روزی عامل از بین رفتن کیداهارا و کل خانواده اش میشه.
پدرت معشوقه اش رو به خاطر مخفی کاریش محکوم به مرگ کرد و اما بچه... یه شب قبل از اینکه معشوقه ی پدرت و بچه رو بکشن غیبشون زد. اونا هیچ وقت پیدا نشدن و پدرت هم برای اینکه شورشی صورت نگیره گفت اونا مردن. دوسال بعد با مادرت ازدواج کرد و ثمره ی اون ازدواج تو بودی. یک الفای خالص دیگه که گرگینه بود. پدرت با وجود تو خیالش راحت شده بود و تقریبا اون موضوعو فراموش کرد اما این اواخر قبل از مرگش خواب هایی میدید و بعدشم که مرد و اون بچه برای ابد فراموش شد.

My RemedyWhere stories live. Discover now