****
تقریبا ساعت حوالی ده صبح بود و مرلین و کریس هنوزم توی راه شهرای اطراف بودن
شهرای اطراف کمی از راوانشی دور بودن و دلیل این هم این بود که اگه یه روزی کیداهارا اونقدری ضعیف شده بود و ادلر کشته شده بود که پایتختش توسط دشمن سقوط کنه و به تسخیر دربیاد به باقی شهرها فرصت امادن شدن برای جنگیدن داده باشه...
تا خود شهر ریناتور که شهر بعدی راوانشی و قطب صنعتی کیداهارا بود مرلین و کریس باهم شوخی کردن و خندیدن
البته شش محافظی که ادلر با انتخاب خودش گذاشته بود براشون طوری بودن که انگار ادلر قبل از مسافرتشون شمشیر زیر گلوشون گذاشته بود و تهدیدشون کرده بود که اگه حتی به خواهر و زنش نگاه بدی کنن اخرین صحنه ای که قبل مرگ میبینن صورت خشمگین ادلر خواهد بودالبته این یک حقیقت بود!
و همین دلیلی بود که با وجود شوخی ها و خنده های کریس و مرلین اونا حتی یک لبخند هم نمیزدن و نگاهشون تنها به جاده و اطراف بود.
بالاخره بعد گذشت ۵ ساعت تونستن ساعت ۱ ظهر برج و باروی شهر ریناتور رو ببینن و به محض دیدنش این ملکه و شاهدخت بودن که در جدی ترین حالت چهرشون فرو رفتن.
با ورودشون به شهر مرلین با تعجب به سیل جمعیتی که اطراف راه اصلی شهر جمع شده بودن نگاه میکرد...
چهره هاشون طوری خوشحال بود انگار منجی ابدیشون رو دیدن..
اونا انقدر به ملکه ی دورگشون باور داشتن؟ اما چرا؟
و اون لحظه به این فکر میکرد که شاید هم به خاطر اینکه کریس کنارشه این سروصداها متعلق به اونه که کریس کمی سمتش خم شد و گفت:× ببین به محض ورود چه کردی ملکه
مرلین با تعجب به کریس نگاه کرد و گفت : مگه این سروصداها برای تو نیست؟
کریس خندید و سری تکون داد و گفت : نه معمولا... من همیشه بی خبر اکثرا میام و میرم و مردم میدونن از جمعیت زیاد خوشم نمیاد.اونا به خاطر تو اینجان
مرلین و کریس با هماهنگی قبلی با فرماندار ریناتور به میدون اصلی شهر رفتن که مرد فرماندار به استقبالشون اومد.
صورت جدی و جا افتاده ای داشت و به محض اینکه چشمش به ملکه و شاهدخت افتاد مودبانه تعظیمی کرد
مرلین کمی معذب و خجالت زده شده بود اما داشت سعی میکرد ابهت ملکه گونه اش رو حفظ کنه.
فرماندار پیر بالاخره شروع به صحبت کرد
= با درود به مادر بزرگوار و شاهدخت با عزت این سرزمین ؛ جاشوا هستم فرماندار ریناتور در خدمتگزاری حاضرم.
با سری که مرلین برای کریس تکون داد کریس شروع به صحبت کرد
× ممنون جناب جاشوا ؛ مقدمات حاضره؟
= بله شاهدخت من
کریس سری برای مرلین تکون داد و مرلین به بالاترین بخش مرکز شهر رفت یک میدون که فاصله بلند مناسبی تا مردم داشت و مردم همه میتونستن کسی که توی میدون وایستاده رو ببینن و کریس کمی پایین تر و سمت راست مرلین ایستاد
YOU ARE READING
My Remedy
Historical Fictionخلاصه : جهانشاه ادلر پادشاه خونریز بی رحم و جنگ آوریه که بیشتر از نیمی از دنیارو فتح کرده و تحت حکومت خودش دراورده و آخرین آلفای سلطنتی باقی مونده در جهانه ؛ اون فکر میکرد قراره تا ابد توی تاریکی و خون هایی که ریخته دستوپا بزنه تا اینکه یه روز توی ج...