دستهای لرزون و عرق کردهاش پتوی نازک و کهنهی روش رو چنگ زد گویی اون پتو تنها منجی بود که دلش به حالش میسوخت. با این حال نمیتونست این جسم لرزون و وحشتزده رو کر کنه یا چند مایل از این فضای متعفن دور کنه.
جیر جیر تخت باعث انقباض ماهیچه به ماهیچه جسمش شد. نفسهاش یکی در میان و منقطع بالا میاومد و گلوش خس خس میکرد انگار دستی نامرئی سعی داشت اکسیژن رو از اون محروم کنه.
طولی نکشید که صدای ضجه و التماسها شاهراه شنواییاش رو پر کرد. کاش کسی بود که از اون کمک میخواست اما...
با برخورد آب سرد از باتلاق گذشته بیرون کشیده شد و چشمهاش رو باز کرد. سعی کرد تنفسش رو کنترل کنه و لرزش دستهاش رو متوقف؛ اما بیفایده بود.
_ هیچ پیشرفتی نداشتی میدونی؟
بیتوجه به صورت خیسش لیوان آب روی میز رو برداشت و سر کشید تا خشکی مجاری تنفسیش رو برطرف کنه.
_حداقل دیگه با کشیده به واقعیت بر نمیگردم!
لحنش هیچ حسی نداشت جز خستگی! درسته خسته بود...
دلش میخواست یک بار بخوابه درست مثل یک انسان نرمال؛ اما غیرممکن بود چرا که دائم کابوسهایی که رنگ واقعیت داشتن جلوی چشمش رژه میرفتن و میکوبیدن تو صورتش که تو لیاقت ذرهای آرامش رو نداری...
_ خواهش میکنم تهیونگ؛ این ترس لعنتی رو بریز دور... در واقع اصلا تلاشی نمیکنی بیشتر میخوای بهش عادت کنی.
آهی از میان قفسه سینهاش بیرون اومد. موریانهای به اسم ناامیدی تموم وجودش رو احاطه کرده و اون رو از حرکت وا داشته بود.
قهوهایهای روشنش رو بیحوصله به چشمهای نگران روانشناس روبهروش دوخت.
_پس این آخرین جلسهای که داریم؟اخم عمیقی پیشونی یونا رو خط انداخت. چرا درک نمیکرد که دلواپسشه و نگرانه... اون دختر حتی گاهی خودش رو مواخذه میکرد که نتونسته برای مردِ خودخواه و منفعل روبه روش کاری کنه؛ اما مشکل روش اون روانشناس نبود، تهیونگ تسلیم شده و احساس خستگی میکرد.
_ بهت گفتم تا وقتی که اون آرامش رو نداشته باشی نمیتونم بزارم جلسهها متوقف شه.گوشه لبش بالا رفت و بیتوجه به لحن گزندهاش بیپرده جواب داد:
_هنوز نمیدونی باید شغلت رو از احساساتت جدا کنی؟
یونا که این مرد شکسته رو به خوبی میشناخت بدون اینکه ناراحت شه سری تکون داد و با لبخند کجی گفت:
_نگران نباش تهیونگشی من خیلی خوب میتونم کنترلشون کنم! چیزی که الان باید باهاش مبارزه کنی من نیستم افکار و کابوسهات هستن!نفسش رو فوت مانند آزاد کرد. یونا از خودش هم لجبازتر بود بارها همینطور رفتار کرده و اون دختر خم به ابرو نیاورده بود.
بیخیال دستی به کت بلندش کشید و از جاش بلند شد:
_چند روزی سرم شلوغه مزاحمم نشو!
_ یااا دکتر کیم! شکستن قلب تاوان داره انقدر تلخ نباش.
نگاهی گذرا روی ساعت مچیش انداخت. همراه با تلخندی زمزمه کرد:
_مهم نیست همین الان هم دارم باهاش زندگی میکنم.
***
بیتوجه به سردردی که همه جا همراهیاش میکرد با چاپستیک حلقههای نودل رو به هم زد. نامجون امروز رو خودسرانه براش مرخصی رد کرده بود و حالا توی سکوت خونه افکار مختلف بهش هجوم میآوردن.تقصیر هیونگش هم نبود اون از کجا میدونست که استراحت برای تهیونگ معنایی نداره و فقط اون رو منزوی و بیحوصلهتر میکنه...
تهیونگ عملاً زندگی کسالتبار و خستهکنندهای داشت و بیشترش هم توی کار خلاصه میشد.با صدای زنگ در رامیون دست نخوردهاش رو کنار زد. بارها میخواست آپارتمانش رو عوض کنه تا از شر همسایههای وقتنشناس و بیملاحظهاش خلاص شه؛ اما به بعداً موکولش میکرد.
_ببخشید آقای کیم این موقع مزاحم شدم اما مثل اینکه حال آقای وون بد شده احتمالا...حرفش رو قطع کرد و با عجله و غرولندکنان داخل خونه برگشت تا وسایل مورد نیازش رو برداره.
بیخیال درد ماهیچه زانوهاش شد و پلههارو با سرعت طی کرد.
با دیدن مرد میانسال کف خونه و گردن قرمز و حساسش، دست به کار شد.
_یعنی میمیره آقای دکتر؟ نکنه به خاطر پرداخت اجاره...سری از رو تاسف تکون داد. حرافیهای مدیر ساختمون تمومی نداشت حتی توی بدترین موقعیت! پاهای مرد رو بالا نگه داشت تا جریان خون به اندامهای حیاتیش برسه.
_ به جای پر حرفی همین الان زنگ بزن اورژانس. سریع باش.
انگشتش رو مقابل بینی مرد گرفت و با دیدن اینکه تنفسی نداره به سرعت احیای قلبی رو شروع کرد.
زیر لب با نفس نفس و خستگی زمزمه میکرد:
_زود باش، زود باش.با گرفتن نبضش نفس آسودهای کشید. با آوردن برانکارد کمی از فشار روانی روش برداشته شد.
_شوک آنافیلاکسی. متنقلش کنید.
YOU ARE READING
BLUE CODE | کد آبی
Fanfictionتهیونگ یک پیرمرد 70 ساله نبود اما دستاش میلرزید، روحش فرسوده شده و قلبش شکسته؛ اون خسته و خالی از شوق بود... _ میدونی مرد ضربه پذیرِ من؛ اصطلاحی هست به نام "متانویا". یعنی منِ دلداده به تو، مسیر زندگیت رو تغیر میدم و تاریکی قلب و روحت رو روشن می...