به خاطر متیو شیفت شب رو مونده بود و حالا کل روز کسل و بیحوصله نمیفهمید توی خونه چی کار میکرد.
کلافه با حوله موهاش رو خشک کرد و زیر لب به متیو فحش داد. نگاهی به ساعت انداخت 6 عصر؛ امروز فقط وقت تلف کرده بود.
همینطور که در یخچال رو باز میکرد خطاب به متیو با اون عینک مسخرهاش گفت:
_ تو که برنامهای نداشتی، مریض بودی گفتی بمون تو خونه؟پاکت آب پرتقال رو برداشت.
_ تو قرار بود ببریم سئول رو بگردیم به هر حال اینقدر غر نزن داری حواسم رو پرت میکنی!
با لیوان توی دستش روی کاناپه مقابلش نشست.
با اخم محوی زیر لب غر زد:
_ چه کار میکنی با لپ تاپ من یک ساعت؟متیو همینطور که با دقت به مانیتور خیره بود، جواب داد:
_ ایمیلهات رو چک میکنم. کلی مصاحبه دعوت شدی نمیخوای بری؟از مایع خنک نوشید و از روی لذت سر تکون داد.
_ فکر نکنم حوصلهاش نیست.
_ یکیش بوسانِ.بوسان؟ خیلی وقته که نرفته، دلش تنگ شده بود.
خواست چیزی بگه که با صدای زنگ در، مکثی کرد._ مهمون دعوت کردی؟
همینطور که بلند میشد در رو باز کنه جوابش رو داد:
_ تو هم اضافهای یکی دیگه رو دعوت کنم؟با باز کردن در، خشکش زد. حیرتزده به کهربای روشن از پس موهاش نگاه کرد. جونگکوک با بالا تنهی برهنه و موهای نمدارش جلوی در ظاهر شده بود و این در حالی بود که نگاه تهیونگ روی پسر سُرسُره بازی میکرد.
پوست سفیدش زیر نور لامپ برق میزد و رد کمرنگ سرخی گونهها و گوشهای جونگکوک منظره تماشایی رو ساخته بود. جونگکوک که تاب تحمل اون نگاه رو نداشت از جلوی در کنار رفت و هول شده لب زد:
_ اوه... سلام، بیا تو!
تهیونگ نمیخواست بره داخل خونه، اما پاهاش ناخوداگاه خلافش عمل میکرد. جونگکوک پشتش قرار گرفت و زمزمه کرد:
_ کُتت؟وضعیت عجیبی بود. خیلی عجیب به خصوص برای پسر کوچکتر.
سمت پذیرایی راهنماییش کرد. تهیونگ اولین چیزی که به چشمش خورد، متیویی بود که با بهت نگاهش میکرد._ کوک انگار واقعاً حوصلهات سر رفته بود، حداقل میرفتین هتل...
پسر با چشمهای گردش زیر لب غرید:
_ چرت و پرت نگو!تهیونگ پوزخند محوی زد و پا روی پا انداخت. موهای پریشون و مرطوب جونگکوک تا زیر گردنش میرسید. گردنبند نقرهایش روی سینهاش برق میزد. عضلههای پیچ در پیچش و در نهایت گودی کمرش تصاویر عجیبی رو توی ذهنش منعکس میکرد. کنترل نگاهش از پسر جذاب و زیبای مقابلش سخت بود.
ESTÁS LEYENDO
BLUE CODE | کد آبی
Fanficتهیونگ یک پیرمرد 70 ساله نبود اما دستاش میلرزید، روحش فرسوده شده و قلبش شکسته؛ اون خسته و خالی از شوق بود... _ میدونی مرد ضربه پذیرِ من؛ اصطلاحی هست به نام "متانویا". یعنی منِ دلداده به تو، مسیر زندگیت رو تغیر میدم و تاریکی قلب و روحت رو روشن می...