زمزمهی بخشی از موزیک مورد علاقهاش توسط پسر، قلبش رو لرزوند. دوگانگی تمام وجودش رو آزار میداد؛ میخواست جوری پسر رو در آغوش بگیره که حل بشن اما جرئت نداشت.
قفسهی سینهاش با شتاب بالا پایین میرفت. نفسهاش منقطع شده بود.
جونگکوک بغض کرد. اون زبان بدن مرد رو میفهمید؛ لرزش جسمش و بند انگشتهایی که در اثر فشار به گوشی به سفیدی میزد. اون صدای ضربان قلب هیجانزدهی معشوقهاش رو میشنید، سردرگمی رو از چشمهاش میخوند اما دلیلش رو نه!
_ نَلَرز لعنتی!صداش از شدت خشم و بغض خش دار شده بود.
_ برو عقب.دور شد. کنج کاناپه نشست. تهیونگ کلافه پلکهاش رو فشرد. از خودش پرسید، کجا رفته بود اون شخصیت غیرقابل نفوذ؟
_ حسرت... چقدر حسرت بخورم؟ حالم داره از این چهار حروف که هر بار با نیشخند خودش رو نشون میده، به هم میخوره!
عصبی بیتوجه به سوزش تندش، پوست کنار انگشتش رو کند. نیم نگاهی به تهیونگ که انگار حالش بهتر بود، انداخت.
پوزخند صداداری زد:_ البته تو تقصیری نداریها مشکل منم! نمیخوام باور کنم به جای آرامش بدتر آزارت میدم!
_جونگکوک!
تهیونگ با چشمهای سرخ شده به غم بیپایان اون سیاهیها نگاه کرد. شقیقهاش تیر میکشید. حرفهای پسر سوهانی روی روح خستهاش بود.
جونگکوک منتظر خیره شد.به من بگو تا بالهای ظریف و شکستهات رو ترمیم کنم.
به من بگو تا نورت بشم و آزادت کنم مورفو!سکوت؛ تنها جواب بود.
پسر از جاش بلند شد و همینطور که به طرف بار کوچک میرفت گفت:
_ احتمالاً چند روز بیمارستان نمیام یا شاید کلاً شیفت شب رو بردارم.تهیونک از سردی لحنش تکونی خورد. گرهی بین ابروهاش محکمتر شد.
_ چرا؟پسر یخها رو توی گلس ریخت و با مایع بیرنگ پُرش کرد. بیتفاوت به سنگ مرمر تکیه داد و با سرگرمی از اون فاصله به مرد خیره شد.
تهیونگ فکش قفل شد. داشت تلافی میکرد؟!
_ اونطور خیره نشو، جوابم رو بده!
از مایع خنک نوشید و بیتوجه به تلخیش لب زد:
_ میخوام برم بوسان جناب کیم، مایل به همراهی هستی یا میخوای مثل دفعه پیش دزدکی بیای؟!گستاخی و لحن تمسخرآمیزش... این دقیقاً همون نقطهی جوش بود! همونی که خشم، کنترل همه چیز رو به دست میگرفت و اون رو شبیه یه ببر وحشی میکرد.
جونگکوک با چشمهای براق و بازیگوشش به مردی_که با آرنجش به گلوش فشار میآورد_ نگاه کرد. این همون تهیونگ چند دقیقهی پیش بود؟
YOU ARE READING
BLUE CODE | کد آبی
Fanfictionتهیونگ یک پیرمرد 70 ساله نبود اما دستاش میلرزید، روحش فرسوده شده و قلبش شکسته؛ اون خسته و خالی از شوق بود... _ میدونی مرد ضربه پذیرِ من؛ اصطلاحی هست به نام "متانویا". یعنی منِ دلداده به تو، مسیر زندگیت رو تغیر میدم و تاریکی قلب و روحت رو روشن می...