چهرهاش مثل همیشه خونسرد و خنثی بود و کوک نمیتونست تشخیص بده از کِی اینجاست.
_ هی کوک نکنه داری به سکس باهاش فکر میکنی؟!با مزخرفگویی متیو و تیلههای خیرهای که یک لحظه هم رهاش نمیکردن، انگار داخل کورهای از حرارت فرو رفته. دستپاچه پشت میز نشست و با لبخند تصنعی جواب متیو رو داد:
_ عزیزم من بعداً بهت زنگ میزنم. راستی ممکنه نتونم بیام فرودگاه، آدرس رو برات میفرستم.قبل اینکه باز سوالپیچش کنه قطع کرد. نفسی گرفت که رایحه قهوه مشامش رو پر کرد.
_ فکر میکنی بتونی بُکُشیم؟لب گزید و زیر لب به متیو لعنت فرستاد. سیاهی بینور چشمهاش رو به مرد دوخت. میخواست چیزی بگه؛ اما انگار قفل فولادین دهانش اجازهی تلفظ کلمات رو نمیداد.
تهیونگ احساس آزاردهندهای که مثل موریانه از دیشب به جونش افتاده، حالا با سکوت پسر بیشتر وجودش رو درگیر میکرد.
اون عادت داشت کوک با نیشخند و نگاه گستاخش جوابش رو بده نه اینکه سیاهچالههاش دائماً ازش فرار کنه و سکوت رو انتخاب کنه.جونگکوک به ظاهر خودش رو مشغول برگههای مقابلش قرار داده بود اما تمام حرکات مرد رو زیر نظر داشت؛ قدمهاش و حضورش در نزدیکیش.
_ یا میتونی زندانیم کنی؟ جایی که چشمهای تُهی، شبیخون کابوسها، افکار مهآلود و تاریک نباشن. انتهاترین نقطهی دنیات کجاست؟!
جونگکوک مسخ زمزمهی بم مرد، همچنان لب فرو بسته بود و تهیونگ کلافه از سکوت طولانیمدتش به لبهی میز تکیه داد.
کیم تهیونگ کسی که همه اون رو یک آدم مقتدر و اسطوره میدونستن، حالا این لحظه احساس عجز میکرد.
همینطور که با نگاه خیرهاش زاویه فک و لبهای اون رو از نظر میگذروند، ناخوداگاه زبان به بازگویی تنها نقطهی سفید گذشتهاش کرد:_ جئون جونگکوک؛ من اولین بار اسمت رو جانشین اسم خودم روی بُرد نفرات برتر دیدم. حقیقتاً من اون موقع اینقدر درگیر جنگ با پدرم و احساست خودم بودم که اصلاً نسبت به تویی که " رقیب" محسوب میشدی، کنجکاو هم نشدم؛ اما وقتی خودت پیدام کردی و خودت رو معرفی کردی، فهمیدم که من توانایی رقابت با تو رو ندارم...
مکثی کرد. این اولینبار بود که خودش و عواطف درونیش رو با کسی در میان میگذاشت؛ در واقع حرف زدن مقابل دو تیلهی سیاه و گرد پسر، دست خودش نبود. کلمات فقط از بین لبهاش فرار میکردن.
_چرا؟!تهیونگ خرسند از موفقیتش، لبخند محوی زد. کهربای نگاهش ملایمتر و انعطافپذیرتر از هر زمان دیگهای بود. خم شد و از نزدیک با دقت بیشتری سیاهچالههای بینور رو تماشا کرد.
نجوای آهستهاش، شاهراه شنوایی کوک رو نوازش داد:_ واضحه، من تو اون چشمها دنیایی آرزو و هدف دیدم چیزی که من نداشتم. حتی الآن هم عمق اون سیاهیها قاطعیت و بلندپروازی رو میخونم.
جونگکوک متحیر و مات، به جای اکسیژن واژهها رو تنفس میکرد تا اونها رو جایی کنج ذهنش حک کنه. اینبار زمزمهی تهیونگ اونقدر ضعیف بود که انگار از فرسنگها دور، اون رو شنید.
_ معذرت میخوام...نفس گرفت و از مردمکهای لرزون کوک نگاه ربود. هیچ ممکن نبود که رازِ دل افشا کنه و اون این رو نمیخواست؛ نه فعلاً!
صدای گرفته و کمی شوخ پسر، تمام امواج منفی درونش رو خفه کرد:_ غیرقابل پیشبینی! میدونی چقد سخته نگاهت نکنم و بهت بیتوجه باشم؟! تقریباً داشتم تسلیم میشدم.
مرد تای ابروش رو بالا انداخت. جونگکوک همین بود؛ صادقانه و بیریا مقابل تهیونگ از احساسات که در وجودش پمپاژ میشد، حرف میزد برخلاف تهیونگ که زخمخورده بود و از اعتماد میترسید.
از همون فاصله اندک طُرهی رها شده از دسته موهاش رو پشت گوشش فرستاد. لبخند کجی زد و جواب داد:
_ ولی من آرامش عجیبی داشتم، یکی نبود که دائماً با سرکشی رو اعصابم بره!خطوط کنج لب و چین گوشهی چشمهای جونگکوک از خنده، برای مرد منظرهای تماشایی بود.
_ جئون جونگکوک دیگه هیچوقت با چشمهایی که آسمون شبش بینور و ستاره هستن به من نگاه نکن...خندهاش محو شد. تهیونگ میخواست پسر همیشه مردمکهاش از شادی و امید بدرخشه؛ اما خودش چی؟ جونگکوک وقتی به طلاییِ کدر شدهی نگاه مرد، چشم میدوخت ماهیچه قلبش به کندی میتپید و احساس مرگ میکرد.
_ این آسمون به کویرش نگاه میکنه؛ قبلاً کهربای نگاهت به این اندازه تیره و بیروح نبود مورفو!
کمی سرش رو عقب کشید هرچند که وضعیت جالبی براش نبود چرا که احساس میکرد بین میز و نزدیکی بیش از حد جونگکوک، گیر افتاده بود.
_ این فرق میکنه، من خیلی چیزهارو ازدست دادم و دیگه چیزی برای به دست آوردن هم ندارم اما تو نباید اینطور باشی...
کوک گرهی اخمهاش محکمتر شد. صندلی رو کمی بیشتر جلو کشید و دستهاش رو دو طرف تهیونگ قرار داد.
_ این هزارتویی که برای خودت ساختی، تنها راه نجات ازش خودتی. دلیل پیدا کن؛ وقتی دلیل داشته باشی محاله بزاری این درد تو رو درهم بشکنه!
با احساس ویبرهی گوشیش نتونست جوابش رو بده. خطوطی ناشی از اخم پیشونیش رو خط انداخت.
_ خیله خب من و دکتر جئون الآن میایم.قطع کرد. پوزخند کمرنگی زد و رو به اون که فاصله گرفته و مشغول جمع کردن موهاش بود، لب زد:
_ فعلاً که یه دلیل پیدا شده که ما بیکار نباشیم، سریع باش جئون.ووت یادتون نره♡
KAMU SEDANG MEMBACA
BLUE CODE | کد آبی
Fiksi Penggemarتهیونگ یک پیرمرد 70 ساله نبود اما دستاش میلرزید، روحش فرسوده شده و قلبش شکسته؛ اون خسته و خالی از شوق بود... _ میدونی مرد ضربه پذیرِ من؛ اصطلاحی هست به نام "متانویا". یعنی منِ دلداده به تو، مسیر زندگیت رو تغیر میدم و تاریکی قلب و روحت رو روشن می...