بعد مدتها احساس سرخوشی عجیبی داشت. هنوز هم صحبت با جئون جونگکوک براش باور نکردنی بود. از نظرش تنها پوئن مثبتی که این بیمارستان داشت دکتر جئون بود! اون برای اینکه توی این حرفه دوام بیاره کمک بزرگی به جیمین کرده بود.
دست برد تا سفارش آماده شدهاش رو بگیره که دستی دیگه زودتر اون رو قاپید. انحنای لبخند از روی لبش محو شد. اخم کمرنگی کرد.
_ اوه چقدر شیرینه!
متحیر و با لبهای نیمه باز به چهرهی آشنای رو به روش زل زد. هوسوک لبخندی به چهره مات بانمکش زد. نمیدونست چرا برای اذیت این موجود کوچولو که تازه تو بیمارستان کشفش کرده، وسوسه میشد. نیشخندی زد و با شیطنت شانه بالا انداخت.
_ چیه چرا اینطوری نگاه میکنی؟ این به اون در که دیشب نتونستم قهوهام رو بخورم!
جیمین از گستاخی و پررویی دکتر رو به روش یکپارچه خشم شد. دهنش برای مورد هجوم قرار دادن هوسوک با بد و بیراهاش باز شد که با دیدن نگاه عدهای روی خودش حرفش رو بلعید.
_ شما به من برخورد کردین و روپوشم رو نقاشی کردین حالا بدهکاره منم؟اگه در مرکز توجه دیگران نبودن، جیمین مشت محکمی نثار اون لبخند رومخ میکرد. چشمهای دکتر جانگ، رنگ قهوهای خاصی داشت و برقشون مخاطب رو مجذوب میکرد اما جیمین اون نگاه فریبنده رو دوست نداشت.
_ تو چشم بسته قدم میزدی و فحش میدادی!
جیمین لحظهای نفسش بند رفت. با لکنت جواب داد:
_ فحش میدادم؟ اشتباه دیدین!
هوسوک با خونسردی و بیخیالی جرعهای از مایع شیرین نوشید و با رضایت سر تکون داد. با زیرکی گفت:
_ عیب نداره هرچقدر از دکتر کیم بدت میاد عوضش به دکتر جئون علاقه ویژهای داری! این تغیر شخصیت صد و هشتاد درجهای رو هنوز هندل نکردم!خشکش زد و ناباور به چشمهای بازیگوش اون چشم دوخت. با ناراحتی و گونههایی که از خشم برافروخته شده، لب زد:
_چطور شمایی که سر جمع دو ساعت هم با من در ارتباط نبودین میتونین اینطور قضاوتم کنین؟
جانگ هوسوک چالههای ناشی از لبخندش محو شد. اون فقط میخواست کمی سربه سرش بزاره اما حالا ناخواسته باعث رنجش پسر مقابلش شده بود. شرمنده قدمی بهش نزدیک شد. دهن باز کرد توضیحی بده که جیمین بیتوجه، با خشم کنترلشدهای اون رو ترک کرد.
***
با اخم کمرنگی به شتاب پرستارها که به سمت اتاقی میرفتن، نگاه کرد.
_ دکتر بیمار اتاق 201 صبح عمل داشتن مثل اینکه کد خورده و دکتر جئون بالا سرش هستن...یکباره سرش تیر وحشتناکی کشید. با انگشت سبابه فشاری به شقیقهاش وارد کرد و با فک قفل شده جواب داد:
_ دکتر جئون امروز عملی نداشتن. عملش رو کی انجام داده؟
پرستار از لحن تند مرد، مضطرب و هولشده گفت:
_ دکتر هان مسئولیت جراحی دختر نماینده رو بر عهده گرفته بودن...
صدای سیاهی توی سرش پژواک شد. بیدرنگ پرستار رو کنار زد و به طرف اتاق رفت. نفس حبس شدهاش رو ناامید بیرون فرستاد.
نگاه کدرش رو به نیمرخ چهرهی عرقکرده و خستهاش دوخت. اینقدر درگیر تجزیه تحلیل حالات درونی خودش و چهرهی پسر بود که نفهمید جونگکوک با اخم غلیظی بهش خیره شده...
پلکی زد و از تیلههای غضبناکش چشم دزدید.
این نوع نگاهش بازیچهاش میداد و اون نمیخواست دوباره خودش رو توی تلهی جونگکوک گرفتار کنه. با تاسف و اندوه نیمنگاهی به تخت انداخت.
_ دخالت نکن! کوتاهی از دکتر هان بوده! باورم نمیشه بیماری رو که هنوز وضعیت حیاتیش نرمال نبوده، اینقدر راحت ول میکنه بره؟ اینجور آدمها اول باید برن مفهموم "مسئولیت" رو بفهمن بعد اسم دکتر بزارن روی خودشون!از گوشه چشم جونگکوک رو پایید. یک ابروش رو بالا انداخته و با شگفتی به غرولندهاش گوش میداد.
_ کیم تهیونگ غر نزن که عصبیام و خودت میدونی این جور مواقع ممکنه بزنم صورت جذابت رو داغون کنم!
تهیونگ پوزخندی زد و ناخوداگاه همگام با اون راه افتاد. گرهای بین ابروهاش افتاد. جونگکوک دوباره گزیدن لبهاش رو شروع کرده بود و مرد فکر کرد که اون کی همچین عادتی داشت؟
_ میخوای بری خونه؟جونگکوک با صداش متوقف شد. رفتار مرد گیجش میکرد و از این وضعیتی که بلاتکلیف بود، نفرت داشت. بیحال از جدال درونیاش لب زد:
_ نمیدونم...
_ ماشینت پارکینگ نبود. میرسونمت.
نگاهی به راهروی خلوت انداخت و توی یک قدمیش ایستاد. کنار گوشش با جدیت پچ زد:
_گیجم نکن!تهیونگ از هرم نفسهایی که پوستش رو میسوزوند، مور مورش شد. فاصله گرفت. نفس عمیقی کشید که رایحه سرد و خنک کوک بینیش رو نوازش داد. در سکوت به تیلههای درشت جدیش خیره موند.
جونگکوک پوزخنده بیحوصلهای زد و بیحس لب زد:
_منتظرم بمون...
***
ماشین رو متوقف کرد. نگاهی به مرد که خوابیده بود و منظم نفس میکشید انداخت. ناخوداگاه لبخندی زد. دست دراز کرد و انگشتش رو رفت و برگشت روی پیشونیش کشید تا خط اخمش از بین بره. زیبایی تهیونگ نفسش رو میبُرید. تیلههای روشن مخفی شده پشت پلکهاش، خال گونش و لبهاش...
هیجانزده و مضطرب نزدیکش شد. دونههای غلیظ قهوه مشامش رو پر کرد. خندهی ریزی کرد. اون رفتار و علایق متفاوتی داشت؛ درسته که مزهی قهوه رو دوست نداشت اما از بوش خوشش میاومد. انگار کوک با رایحه کافئین تن تهیونگ مست شده بود... لبهاش برای بوسیدنش میلرزید. پلک روی هم فشرد و به جای لمس لبهای مرد، بوسهای سبک روی موهاش گذاشت.
با دیدن خیرگی چشمهای روباه مانندش خشکش زد. دستپاچه خواست فاصله بگیره که با کشیده شدن یقهی پالتوش تعادلش رو از دست داد و نیم تنهاش روی تهیونگ افتاد.
_ خوابم رو پروندی! مثل بچهها میمونی دو دقیقه سرجات آروم بشین!
جونگکوک با موهای پریشون و چشمهای درشت شدهاش لب زد:
_ کی بیدار شدی؟
_ قصدت از این کارا چیه؟
جونگکوک بیاهمیت به جدیت مرد، مثل یک بازیگر قهار مظلومانه چشمهاش رو گرد کرد و جواب داد:
_ دقیقاً کدوم کار؟ حق بده به من که وسوسه شم وقتی یک مرد کنارم خوابیده و از قضا تموم جذابیتهای دنیارو دزدیده...تهیونگ خاموش و صامت سیاهچالههاش رو رصد میکرد. نباید از این فاصله خیره میشد اما نمیدونست چرا میخواست درون اون سیاهیها خودش رو گم کنه...
***
اعضا که سربازی هستن رغبت نمیکنم بیام فضای مجازی:(
مرسی که دنبال میکنید... ووت یادتون نره...♡
YOU ARE READING
BLUE CODE | کد آبی
Fanfictionتهیونگ یک پیرمرد 70 ساله نبود اما دستاش میلرزید، روحش فرسوده شده و قلبش شکسته؛ اون خسته و خالی از شوق بود... _ میدونی مرد ضربه پذیرِ من؛ اصطلاحی هست به نام "متانویا". یعنی منِ دلداده به تو، مسیر زندگیت رو تغیر میدم و تاریکی قلب و روحت رو روشن می...