part11

190 44 1
                                    

باور نمی‌کرد؛ جونگ‌کوک اون‌قدر از مرد مقابلش بُتی توی ذهنش ساخته بود که حالا باور نمی‌کرد این جملات سنگین و کمرشکن از اون بر بیاد.
_ درسته حق با تو.
_ من...

با تن صدای بالا رفته، رشته کلامش رو برید:
_ هیچی نگو از این خراب‌ترش نکن! ذهنیتت از من تاریکِ تهیونگ...
صداش تحلیل رفت و توی گلو شکست. تهیونگ، نادم و شکست‌خورده کمی خیره‌اش شد؛ اما چهره‌ی رنجور و بی‌اعتناش اون رو از هرگونه توضیحی منع کرد.
وقتی به خودش اومد که مرد رفته بود. انگار خستگی تهیونگ روی اون هم اثر گذاشته، کاش مدتی می‌خوابید و بیدار نمی‌شد.
نیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و بی‌حوصله از جاش بلند شد. با یاد موضوعی از اتاق خارج شد و راهی بخش شد.
باید سری به خونه می‌زد هرچند اون‌جا شبیه هرچیزی بود جز خونه!
_ پارک جیمین هنوز شیفته؟

پرستار با صدای ناگهانیش از حالت نیمه چرت بیرون اومد و با گیجی و ترس جواب داد:
_ پارک جیمین؟
از سوزش چشم‌هاش پلکی زد و بااخم کمرنگی به دختر نگاه کرد.
_ آهان بله یعنی نه امشب زودتر رفت.

کلافه لب روی هم فشرد. سعی کرد پرش نورون‌های عصبی‌اش رو کنترل کنه.
_ خیله خب باهاش تماس بگیر بگو صبح برگه‌هایی که ازش خواستم رو تحویل بده.
روی پاشنه‌ی پا چرخید و با قدم‌های بلند به طرف خروجی بیمارستان رفت. برعکس همیشه محیط بیمارستان براش سنگین بود، انگار کسی پا روی سینه‌اش گذاشته.
یعنی ممکن بود روزی نفسی که حیات‌بخش زندگیش بود، برای اون خفقان‌آور بشه و بخواد مثل الآن مایل‌ها دور شه؟

روی منظره پوشیده از برف مقابلش چشم گردوند. دیگه برف نمی‌اومد. خلوت بود و خیابون توی سکوت و سکون فرو رفته بود.
حجم عظیمی از هوای سرد رو بلعید و آهسته شروع به قدم زدن کرد.
ناخوداگاه خاطرات روی پرده چشم‌هاش رنگ می‌گرفت.

"فلش بک"
هیجان‌زده و سرخوش پله‌ها رو یکی دوتا طی می‌کرد تا خودش رو به راهرو برسونه. حتی از فاصله دور هم گَرد شادی از چهره‌‌اش مشخص بود.

آخرین پله رو گذروند؛ اما با شنیدن صدای جر و بحث ناخوداگاه قدم‌هاش از حرکت ایستاد.
چشم‌های کنجکاو و جست‌وجوگرش رو به دنبال منشا صدا گردوند. مردد نزدیک‌تر رفت.
_ این افتضاح‌ِ باورم نمی‌شه! نهایت تلاشت همینه؟
پس تو دقیقاً چه کاری از دستت بر میاد؟ متاسفم از اینکه همچین پسر بی‌مصرفی بار آوردم.

از شدت حیرت نفس توی گلوش حبس شد. آوای فریادهای مرد رفته رفته بالاتر می‌رفت. جونگ‌کوک ناراحت و گرفته به پسری که سر پایین انداخته و فقط موهای حالت‌دار قهوه‌گونش مشخص بود، خیره شد.
_ معذرت می‌خوام من...

پژواک بلند کشیده‌‌‌ای که روی گونه‌ی پسر فرود اومد، توی سرش پیچید. ناخوداگاه اون هم روی گونه‌اش می‌سوخت، انگار اون جای پسرک مظلوم و ساکت رو‌به‌روش بود.
_ این دو کلمه به درد من نمی‌خوره. تلاشت رو بیشتر کن، احمق نباش.

BLUE CODE | کد آبیOnde histórias criam vida. Descubra agora