***
گیج و بیحوصله به سالن مقابلش که اقسام لوازم ورزشی گوشه کنارش بود، نگاهی انداخت.
فکر کرد الان باید توی خونهاش میبود و از سکوت و تنهاییش لذت میبرد. نفسش رو با شدت بیرون فرستاد که چند تار از موهای حالتدارش از جلوی چشمهاش کنار رفتن.
همینطور که به دستگاههایی که هیچ ایدهای نسبت بهشون نداشت خیره بود، به سمت تنها نیمکت اونجا رفت و منتظر موند.
حتی خودش هم نمیفهمید چرا فقط به حرف جئون گوش داده بود.
_ نگو که میخوای همونجا بشینی!
توجهاش جلب شد. جونگکوک با یک رکابی مشکی و شلوار همرنگش دست به جیب نگاهش میکرد. بیمیل و ناراضی سر تکون داد:
_ الان باید خونه بودم و استراحت میکردم.جونگکوک میدونست اون خستهاس و زیاد به خودش سخت میگیره اما در کمال خودخواهی نمیخواست که بره حتی اگه با تلخیهاش اون رو برنجونه.
_ بیخیال شرط میبندم خونه هم بودی مقاله رزیدنتها رو چک میکردی.کف دو دستش رو روی سطح سنگی گذاشت و بهش تکیه کرد. پوست سفید کوک با رکابی تنش تضاد زیبایی رو درست کرده و نگاه یاغی تهیونگ رو خیره وا میداشت.
_ به هر حال خواستی ورزش کنی بگو راهنماییت میکنم.
تهیونگ درگیر فهمیدن تتوهای بیشمار از بازو تا روی انگشتهاش بود هر چند بینشون پروانه آبی رنگ براش جالب بود. حواس پرت لب زد:
_ راهنمایی؟
_ آره مربی خصوصی!ابرویی بالا انداخت و حواسش رو به چشمهاش داد. حرف زدن با این فاصله عجیب بود اما چیزی بود که خودش بارها از کوک میخواست.
_ با همه خصوصی کار میکنی؟جونگکوک، لبخند کجی زد و حین پوشیدن دستکشهای بوکس جواب داد:
_ بستگی داره...تهیونگ قبل از جونگکوک مکالمههاش با اطرافیانش بیشتر دو خط نمیشد اما حالا ناخوداگاه جواب تک تک حرفهای اون رو که نه، ولی اکثرشون رو میداد.
_ مثلاً؟شونهای بالا انداخت و سعی کرد مثل احمقها به اون مجسمه زیبایی و ظرافت خیره نشه. تهیونگ حتی حرف زدنش هم خاص بود؛ کوتاه و در صورت نیاز!
_ ویژگیهای مورد نظر رو داشته باشه!
تهیونگ خطوطی میون ابروهاش افتاد. از قصد اینطور جوابش رو میداد؟ تمایل برای ادامه بحث درونش رو سرکوب کرد و فقط تماشا کرد.
جونگکوک ضربه زدن به کیسه بوکس رو شروع کرده بود. مشتهای محکم و دیوانهوار!
همیشه همینطور بود تموم دردها و ناراحتیش رو جمع میکرد و دق و دلیش رو روی کیسه بکس بیچاره پیاده میکرد.
تهیونگ اولین باری بود که اون رو اینطور میدید. البته تصور میکرد که پسر به خاطر اتفاق امروز به هم ریخته و تا این حد جنونوار مشت میکوبید.
چند دقیقهای میگذشت و همچنان بدون هیچ خستگی ادامه میداد و درکی از اطرافش نداشت. این مسئله از نظر تهیونگ نگرانکننده بود اما اطرافیان کوک نسبت به خشونتش توی ورزش عادت کرده بودن.سر تکون داد و برای اینکه دست از کنکاش رفتار پسر بر داره، به سمت وزنهها و دمبلهای مختلف رفت. لبش رو زبون زد و دنبال سبکترینشون گشت.
_ واقعاً با پالتو؟!با شنیدن ناگهانی صدای کوک، بیحواس قدمی عقب رفت که به قفسه پشتش برخورد کرد.
جونگکوک با دیدن اینکه چیزی نمونده تا استپها روی سرش فرود بیان، خیز برداشت سمت مرد و بازوش رو کشید.تهیونگ، بیخیال و خونسرد به سمفونی نفسهای پشت هم و از روی ترس کوک گوش میداد.
_ آروم باش.
با باز کردن چشمهاش کویر مرد قاب نگاهش شد.
_ الان آرومم.
تلاش کرد به دستهایی دور بازوش حلقه شده بود، بیاهمیت باشه. تهیونگ متحیر بود که پسر چطور تونسته این همه سال ازش دل بکنه... اونی که الان طوری قفلش کرده بود که نمیتونست حرکتی کنه...
_ نیستی! بگو چی اذیتت میکنه؟
_ تو بگو اگه لمست کنم اذیت میشی؟جونگکوک تیری توی تاریکی زد ولی چهرهی جا خورده مرد و لرزش خفیف مردمکهاش گویای همه چیز بود. حلقه دستهاش شل شد و به طرف استپهای پخش شده رفت.
_ من عاشق حل معماهای پیچیدهام میدونی که؟تهیونگ پوزخند صدا داری زد و حینی که پالتوش رو در میآورد جواب داد:
_ وقتت رو تلف میکنی! من برای تو اسباب بازی سرگرم کنندهای نیستم!
سمتش برگشت. لبخندی از انکارهای ناتموم اون روی لب نشوند.
_ میخوای ورزش کنی؟چشم گردوند و دنبالش رفت. ته دلش نگران و مضطرب بود. رازها چیزی بودن که تهیونگ تموم انرژیش رو برای چال کردنشون گذاشته بود و نبش قبر حقیقتها یعنی ویران کردن تهیونگی که به هر طریقی سر پا بود...
_ جئون تو زیادی باهوشی!لباس ورزشی طوسی رنگ رو از کاورش جدا کرد و در جواب با لبخند سادهای گفت:
_ این خوبه یا بد؟پشت رختکن رفت و به سرعت لباسهاش رو عوض کرد.
_ زیاد میفهمی. آدمهایی که زیاد میفهمن دو برابر رنج میکشن.
پلکی زد و بحث رو عوض کرد:
_ گرم کن ممکنه بعدش بدن درد بگیری.با فکری درگیر روی یکی از دستگاهها نشست. همونطور که حرکات مرد رو تماشا میکرد گفت:
_ میخوای برای سمینار این هفته همراهم بیای؟تهیونگ بدون اینکه نگاهش کنه زیر لب جواب داد:
_ نه!
جونگکوک سگرمههاش تو هم رفت و ناخوداگاه شروع کرد به گزیدن لب زیرینش.
_ چرا؟
همچنان بدون توجه و کوچکترین اهمیت به اون، روی حرکاتش تمرکز کرده بود. پسر زیر لب غرولندی کرد:
_ اصلا چطور یهو به ورزش علاقهمند شدی؟ثابت شد و بالاخره نگاه و توجهاش رو داد به پسری که تو این لحظه بیشباهت به بچهها نبود.
پوف تمسخرآمیزی از بین لبش بیرون اومد.
_ قبلاً هم دلیلش رو گفتم جئون.
_ بقیه مهم نیستن، پوئن مثبتش اینه که من با توام!به زحمت خودش رو کنترل کرد لبهاش از خنده کش نیاد با این حال رد کمرنگی از آثارش موند و چشمهای تیز کوک اون رو شکار کرد.
جونگکوک همیشه دلتنگ بود؛ دلتنگ خندههای مستطیلی و نوای مردونهاش... دلتنگ اخم همیشگیاش، عطرش، برق چشمهاش، آغوشش و لبهاش... انگار اون تکههای وجودش رو توی تهیونگ گم کرده بود و این وحشتناک بود...قبل از اینکه مرد متوجه برآشفتگیش بشه، از جاش بلند شد و حینی که موهاش رو میبست با هیجان گفت:
_ خب با بوکس شروع کنیم؟نگاه خیرهای انداخت که پسر نظرش رو عوض کرد:
_اوکی، سادهتر!نفسش رو از روی حرص فوت کرد و در ظاهر خونسرد باقی موند...
YOU ARE READING
BLUE CODE | کد آبی
Fanfictionتهیونگ یک پیرمرد 70 ساله نبود اما دستاش میلرزید، روحش فرسوده شده و قلبش شکسته؛ اون خسته و خالی از شوق بود... _ میدونی مرد ضربه پذیرِ من؛ اصطلاحی هست به نام "متانویا". یعنی منِ دلداده به تو، مسیر زندگیت رو تغیر میدم و تاریکی قلب و روحت رو روشن می...