part 5

263 70 0
                                    

_ کاش می‌شد شما به جای دکتر کیم استاد ما بودید!
سویون آخر با این زبانش کار دست خودش می‌داد. تک خنده‌ای کرد و با شیطنت جواب داد:
_ شماها واقعاً ازش دلتون پره! هرچند منم گاهی از اخم‌هاش می‌ترسم ولی خب بیایید بدون اشتباه کار رو پیش ببریم تا از ترکش‌های احتمالی در امان بمونیم!

با دیدن این‌که به طور ناگهانی خنده‌هاشون قطع شد و ساکت شدن، ابرویی بالا انداخت. نگاهشون رو دنبال و منشاش رو پیدا کرد.
_ دکتر کیم ذکر خیرتون بود به موقع شرف‌یاب شدید.
چهار دانشجو از شدت خنده چهره‌شون به سرخی می‌زد. جونگ‌کوک اما قلبش از سفیدی خون‌گرفته چشم‌های تهیونگ خراشیده شد. کاش می‌تونست کمی "آرامش" به اون تزریق کنه ولی چطور؟ این درحالی بود که وجود خودش اون آرامش رو از تهیونگ سلب می‌کرد.
_ یحتمل این‌جا رو با مهدکودک اشتباه گرفتید! دکتر جئون مثل این‌که با دانشجوها کنار اومدید، چطوره تحقیق‌هاشون رو شما بررسی کنید؟

جونگ‌کوک لب‌هاش از هم باز شد تا مخالفتی کنه که مرد نزاشت و حرفش رو در نطفه خفه کرد.
_ بیاید تحویلشون بگیرید.

حرصی پوست لبش رو به دندان و مزه‌ی خون رو همراه با سوزش بیرون کشید. مرد، لجبازی و یکدندگی رو پیش‌ گرفته اما نمی‌دونست جونگ‌کوک خیلی وقت بود "صبر کردن" رو یاد گرفته بود. اون همه رو تحمل می‌کرد تا کمی در حوالی این مرد نفس بکشه. چه مشکلی داشت اگر با عذاب دادنش کمی از آتش شعله‌ور شده قلب تهیونگ رو خاموش می‌کرد؟
دست در جیب، با قدم‌های آرام به سمت کافه تریای بیمارستان رفت. نگاه‌های سنگین دیگران روی اعصابش خط می‌نداخت.
_ یک نسکافه و چای سبز.

بی‌حوصله منتظر بود که با مورد خطاب قرار دادنش توجه‌اش جلب شد.
_ دکتر جئون؟

طرح کمرنگی از لبخند گوشه لب جونگ‌کوک نشست. نگاهی گذرا انداخت به دست‌هایی که مضظرب قفل هم شده و نوک کفش‌هایی که به زمین ضربه می‌زد.
_ پارک جیمین، درسته؟ وقتی علائم بیمار رو گفتی هوشت رو تحسین کردم؛ خیلی از اینترن‌ها هنوز دست چپ و راستشون هم نمی‌تونن تشخیص بدن!
هرچند که شک و تردیدت کاملا مشخص بود. وقتی بالای سر بیمار هستی مردد بودن معنایی نداره به خودت اطمینان داشته باش و با اعتماد به نفس کارت رو انجام بده.

پسر تمام استرسش برای صحبت با دکتر مقابلش ناپدید شد. مردمک‌هاش از تشویق و تمجید دکتر جئون درخشید. شیفته با لحن آرام همیشگی‌اش گفت:
_ ممنونم این نصیحتتون یادم می‌مونه، راستش شما الگوی من هستید. مصاحبه‌هاتون رو دنبال می‌کنم و خب می‌خوام یک جراح مثل شما باشم.

جونگ‌کوک سرشار از لذت شد. بارها بودن کسایی که اون رو الگوی خودشون بدونن و مهارتش رو تحسین کنن؛ اما نمی‌دونست چرا این‌ پسر احساس متفاوتی رو درونش به پا کرد. احساسی مثل ارزش، افتخار...
تیله‌هاش با قدردانی پسر زیبای مقابلش رو از نظر گذروند.
_ خوشحالم همچین چیزی رو می‌شنوم. صداقتت برام با ارزشه. اگه مشکلی داشتی می‌تونم راهنمایی‌ات کنم.
جیمین هیجان زده و مسرور تشکر کرد.

مقابل در اتاق تهیونگ ایستاد و در زد. با شنیدن صدای آرومش در رو باز کرد و داخل شد. نگاه اجمالی به فضای اتاق انداخت و روی مرد پشت میز ثابت شد. مشغول نوشتن چیزی بود. جونگ‌کوک دلش برای خطوط پیشانی ناشی از اخمش ضعف رفت.
_ تا کی می‌خوای اون‌جا وایسی؟

پلکی زد و با زبانش لب‌های خشک‌شده‌ش رو خیس کرد. جلو رفت و لیوان حاوی چای سبز رو روی میزش گذاشت. بی‌حرف روی کاناپه مشکی‌ رنگ نشست. تهیونگ دست از نوشتن برداشت و نگاهی گذرا به کاپ کنار دستش انداخت.
سنگینی نگاهش رو حس می‌کرد اما جرئت آنالیز اون دو تیله‌ی فریبنده رو نداشت. چرا این‌قدر بین خودشون فاصله می‌دید؟ نه اندازه‌ی پنج قدم، بلکه به وسعت غرب و شرق از هم دور بودن.
_ این‌روزها همش جلو چشممی جئون!

دهنش گس شد. کاش امروز بیخیال نسکافه می‌شد. این حجم از تلخی با طبعش ناسازگار بود؛ حالش رو به هم می‌زد.
_ناراحتت می‌کنه؟
تهیونگ در سکوت جرعه‌ای از نوشیدنی موردعلاقه‌اش رو چشید و بی‌ربط پاسخ داد:
_نوشیدنی‌های کافه‌تریا مزه نداره!

جونگ‌کوک تای ابروش رو بالا انداخت و خیره به دو تیله‌ی روبه‌روش با پوزخندی گفت:
_چای سبز هم مگه طعم داره؟ همینجوریه!

اگه تهیونگِ گذشته بود برای زیر سوال بردن علاقه‌اش بحثی طولانی می‌کرد؛ اما این تهیونگ مقابلش که سرش رو به دستش تکیه داده و از پشت طره‌هاش خسته نگاهش می‌کرد، ماهیچه میان سینه‌اش رو می‌لرزوند.
گوشه‌ی لبش رو به دندان کشید و زمزمه کرد:
_ خیله خب اذیتت نمی‌کنم، می‌دونم خسته‌ای...
چرا یکم استراحت نمی‌کنی؟ به هر حال که همه عمل‌ها رو به من سپردی!
باز هم کهربای نگاهش همون حالت رو به خود گرفته و جونگ‌کوک کلافه چند لاخ موهای بیرون زده از کشش رو پشت گوش فرستاد‌.
_ اوه پس بحث اینه! خودت همین رو خواستی حالا جای هیچ اعتراض بی‌خود نیست.

ابرو در هم کشید و از جاش بلند شد. روی میز خیمه زد و حرصی گفت:
_ چرا هرجا از حرف‌هام رو بخوای می‌شنوی؟ جهنم! اصلا همه‌اش رو خودم گردن می‌گیرم. دارم از تو حرف می‌زنم! این‌طور ادامه بدی از پا در میای. واقعا که لجباز و یک‌دنده‌ای! هم با خودت هم من!
فاصله‌ بینشون اونقدر کم بود که هرم نفس‌هاشون پوست یکدیگر رو نوازش می‌کرد. تهیونگ حیرت‌زده شده بود، نه از رفتار بی‌پروای جونگ‌کوک، بلکه از تیله‌هایی که نسبت به گذشته سیاهی قیرمانند اون‌ها بیشتر شده بود. جونگ‌کوک اما خودش هم نمی‌دونست چی از اون دو کشیدگی خمار می‌خواست.
_ دیشب مست شدم...
یکه خورد. خون درون رگ‌هاش یخ بست. عقب کشید و با لحن سرد که کمی بوی اضطراب داشت، گفت:
_ زودتر تحقیقاتشون رو بده، کار دارم.
تهیونگ می‌دونست که توی مستی شخصیتش چطور تغیر می‌کنه به خاطر همین هیچ وقت نمی‌پرسید که چه اتفاقی افتاده اما با این واکنش جونگ‌کوک فهمید بدجور خراب کرده.
بازدمش رو باترس بیرون فرستاد و از پشت دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
_ بهم بگو دیشب چه غلطی کردم و چی گفتم؟ می‌دونم خودت رسوندیم خونه.

جونگ‌کوک مبهوت موند از چشم‌هایی که تیره شده و دیگه شفافیت قبل رو نداشتن. این خشم ناگهانی غیرطبیعی بود. با خونسردی ظاهری به طرف پنجره اتاق رفت. احساس می‌کرد فضای اتاق سنگین شده و نفس کشیدن سخت‌تر.
کلافه بود. تهیونگ تغیر کرده یا اون شناختی ازش نداشت؟ این‌قدر با کلاف افکارش درگیر بود که نفهمید کی تهیونگ بلند شده و محکم به دیوار کوبیده شد‌...

BLUE CODE | کد آبیWhere stories live. Discover now