part 8

212 45 0
                                    

تهیونگ خاموش و صامت سیاهچاله‌هاش رو رصد می‌کرد. نباید از این فاصله خیره می‌شد اما نمی‌دونست چرا می‌خواست درون اون سیاهی‌ها خودش رو گم کنه. جونگ‌کوک از نگاه نافذ اون احساس می‌کرد تنش گر گرفته.
_ خب ببوسمت؟

تهیونگ حیرت‌زده به لب‌های نیمه‌باز سرخش خیره موند. نفسش رو با تمسخر فوت کرد.
_ عصبیم نکن!

جونگ‌کوک صاف نشست. حین درست کردن سر و وضعش با خنده گفت:
_ متیو می‌گفت ببوسش تا رام شه! احتمالا عکسش روی تو جواب می‌ده.
تهیونگ به خطوط ریز خنده‌اش خیره شد.
_هوم پس بهتره دور بمونی.
جونگ‌کوک لبخندش رنگ باخت و جدیتی جایگزین اون شد.
_این‌قدر دور؟
تهیونگ سرد و بدون ذره‌ای انعطاف به پسر که اندازه‌ی پلک زدنی فاصله داشتن نگاه کرد.
_ اما چشم‌هایت قشنگ‌اند؛ دیوانه‌اند، وحشی‌اند مثل حیوانی که از جنگلی آتش‌گرفته زده باشد بیرون...

زمزمه کوک دلنشین بود مثل برخورد بخار داغ نوشیدنی وسط برف امشب...
نگاه دزدید. پشیمون شده بود از پیشنهادی که داده. احساسات مختلف طوری اون رو تحت فشار گذاشته بودن که ممکن بود هر لحظه کنترلش رو از دست بده...
_ جونگ‌کوک.
از عجز صداش ماتش برد‌. زیاده روی کرده بود؟
کلافه عقب کشید و غم‌زده دونه‌های سرگردان برف
رو تماشا کرد. جونگ‌کوک لرزش دست‌های تهیونگ، چهره رنگ‌ پریده‌اش، نفس‌های یکی در میونش رو درک نمی‌کرد...
حالا همون دیوار فرضی که مرد خواستارش بود بینشون افتاده و سکوتی که هیچ‌کدوم قصد شکستش رو نداشتن. لب خشک‌شده‌اش رو زبون زد و تازه متوجه جایی که کوک آورده بودش افتاد. ابرویی بالا انداخت. این هم دومین اشتباه! اجازه داده بود پشت رل بشینه‌ و حالا سر از باشگاه درآورده بودن.
_ شوخیت گرفته این وقت شب؟
پسر گیج از لحن تند و ناگهانیش لب زد:
_ چی؟
_ خونه‌ات اینجاست؟
کوک نگاهی گذرا به در باشگاه انداخت و لاقید جواب داد:
_ نه مقصدم اینجاست. امروز زیاد استرس کشیدم باید یه طوری تخلیه کنم. بهتره توام همین کارو کنی خستگیت در میره توی ماشین خوابت نمی‌بره!

پوزخندی گوشه لبش نشست. با لحنی که تمسخر از اون چکه می‌کرد، گفت:
_ چشم دکتر جئون! دیگه؟
حرصی از رفتار غیرقابل پیشبینی مرد، حین پیاده شدن دستور داد.
_ پیاده شو دکتر کیم!
***
کلافه و عصبی به صفحه گوشی که بی‌وقفه زنگ می‌خورد، نگاه کرد. به زحمت با انگشت سر شده از سرمای هوا آیکون سبز رو لمس کرد.
_ وقتی جواب نمی‌دم یعنی نمی‌خوام صدا و حرف‌هات رو بشنوم.
از صدای سرد و یکنواخت همیشگیش معده‌ش به هم پیچید:
_ امشب بیا خونه...
چشم‌هاش رو ریز کرد و بی‌حوصله لب زد:
_ شیفتم.
_ جیمین؟
جریان خون توی رگ‌هاش یخ بست. نفس‌هاش سنگین شد؛ انگار توی مکان تاریک و بی‌اکسیژن رها شده بود. تیر کشیدن عضلات پاهاش از سرمای هوا، هشداری بود تا به خودش بیاد.
_ قول دادی دیگه صدام نمی‌زنی...
نگاه سرگردونش بی‌هدف روی مردم که بی‌خیال از کنارش می‌گذشتن، می‌چرخید. این هر دقیقه‌اش برای اون قدر عمری می‌گذشت.
_ متاسفم؛ ولی من اسمت رو دوست دارم. گاهی مجبورم قولم رو بشکنم. از نظر تو ایرادی داره؟

لبخند زد؛ از اون لبخندهایی که به زحمت اون رو روی صورت قل و زنجیر می‌کنن. چه اشکال داشت اگه باز هم در برابرش ناعادلانه رفتار می‌شد؟
_ بیا منتظرتم!
لب باز کرد مخالفت کنه که با تنه‌ی محکم شخصی، گوشی و جزوه‌هاش از بین انگشت‌های بی‌حسش رها شد. با لب‌های آویزون خم شد تا برگه‌هارو جمع کنه.

دلش می‌خواست همون‌جا بشینه گریه کنه بی‌توجه به رهگذرهایی که ممکن بود با نگاهشون قضاوتش کنن. با یاد مکالمش باز غم دو عالم توی دلش سرازیر شد.
قطره‌ای اشک از ناودون نگاهش روی سطح برفی فرود اومد.
_ به خاطر جزوه‌هات که خیس شده گریه می‌کنی؟

به سرعت نم زیر چشمش رو پاک کرد و سرش رو بالا آورد. هوسوک لحظه‌ای جا خورد؛ درست مثل اولین باری که توی نمایشگاه نقاشی با دیدن یک اثر هنری حیرت‌زده شد طوری که قریب چند ساعت فقط شیفته، خیره تابلو شده بود.

موهای سیاهش که روی پیشونیش آشفته ریخته بود، چشم‌هایی که از اشک برق می‌زدن و لب‌های سرخ رنگش... نگاه کردن به پارک جیمین حتی از اون اثر هنری هم بیشتر زمان می‌برد.
_ چی گفتی؟
جیمین با برگه‌های تو دستش از جاش بلند شد و بی‌حوصله و با اخم گفت:
_ گفتم گریه نمی‌کردم.

هوسوک ته دلش از لحن تخس و لجبازش قهقه‌ای زد اما توی ظاهر همچنان خونسرد و ثابت تموم تمرکزش روی اون بود.
_ خیله خب خطای دید بود، معذرت می‌خوام.
جیمین کمی شوکه از تسلیم شدن ناگهانیش، آروم جواب داد:
_ باشه می‌بخشمت.

هوسوک ابرویی بالا انداخت و گذرا گونه‌هایی که از سرما به سرخی می‌زد، نگاه گردوند.
_ جدی؟ کدوم رو الان یا هرچی توی بیمارستان گفتم؟
برای اولین بار به دکتر جانگ به جای اخم، لبخند محوی زد.
_ برای دومی که معذرت خواهی نکردی...
_ که این‌طور...

دست برد گوشی‌ رو از دستش بگیره که با دیدن مکالمه‌ قطع نشده، چشم‌هاش روی صفحه ترک‌ خورده خشک شد. زانوهاش شل شد و یک‌باره رنگش پرید.
_حالت خوبه؟
بی‌حال سر تکون داد. گوشی رو قاپید و زیر لب زمزمه کرد:
_باید برم عجله دارم.
هوسوک نگاهی به سر تا پاش انداخت. متعجب بود توی این سرما چطور فقط هودی تنش بود.
_ می‌خوای برسونمت؟
_ همین الان هم نزدیک بیمارستانیم ممکنه یکی از پرسنل ببینمون!
هوسوک نگاه عجیبی حواله‌ی پسر خواستنی رو به روش انداخت.
_ مطمئن باش همه بیمارستان می‌دونن گی نیستم!
جیمین آنچنان یکه‌ای خورد که نزدیک بود دوباره برگه‌های توی دستش سر بخورن. یک جورایی ناخواسته گرایشش رو لو داده بود و حالا از شدت شرم حس می‌کرد تنش گُر گرفته. محکم برگه‌هارو چنگ زد و سعی کرد از اون شرایط خلاص شه.

_ آه نه منظورم این نبود! منظورم این بود که...
هوسوک از هول شدنش خنده‌ی بی‌صدایی کرد.
_متوجه‌ام. بگیرش می‌دونم سردته!
_اما...
محافظه کارانه و با تردید یک قدم نزدیک شد و شال زرد رنگ رو دور گردنش پیچید. جیمین با اون هودی سفید و شال زرد رنگ بامزه شده بود. لبخند رضایت‌مندی زد و زیر لب پچ زد.
_ می‌بینمت...

BLUE CODE | کد آبیHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin