part 17

196 34 2
                                    

***
_ بهم بگو چه احساسی داشتی؟

کف هر دو دستش رو به هم چسبوند و با آرنج فشاری به زانوهاش وارد کرد. احساس؟ سردرگم و آشفته به مغزش فشار آورد. ارتباط چشمی براش آب خوردن بود اما حالا ترجیح می‌داد به سرامیک‌های براق چشم بدوزه.
نامطمئن واژه‌ها رو به زبان آورد:
_ لمس ستاره‌ها؟

لبخندی روی لب‌های باریک و سرخش نشست.
_ الآن چه احساسی داری؟

تهیونگ به لب‌های خشک‌شده‌اش زبان زد. صدای سیاهی توی ذهنش پژواک شد.
_ کثیف، سیاه نمی‌خوام دوباره انجامش بدم...

یونا سر تکون داد و چیزی نوشت. تا به حال مرد رو این‌قدر آشفته ندیده بود. تهیونگ همیشه چهره‌ی خونسرد و خنثی رو داشت؛ اما انگار امروز همه‌ی نقاب‌های خودساخته‌اش فرو ریخته بود.

_ این خیلی خوبه که وقتی با جونگ‌کوک هستی همچین احساساتی که سال‌ها خفه‌اش کردی، بروز می‌دی. یک‌جورایی روح‌زخم خورده‌ات رو ترمیم می‌کنه و بهش جون می‌بخشه، اما می‌دونی مشکل کجاست؟

با دقت به خستگی اون چشم‌ها نگاه کرد و ادامه داد:

_ ترس؛ این وحشتی که مثل پیچک دورت پیچیده شده برای امروز یا فردا نیست... ریشه‌ی عمیق داره... تو نه کمکی به من می‌کنی نه خودت به جز این جلسه که از جونگ‌کوک حرف زدی، تقریباً هربار سوالاتم رو بی‌جواب می‌ذاری.

با افسوس بازدمش رو بیرون فرستاد. نفرت داشت از این وضعیت! این‌که تا این حد شکننده و آسیب‌پذیر می‌رسید، درست شبیه همون چیزی که کیم دوهان می‌گفت...
با دیدن سکوتش، لب فشرد و سعی کرد به حرف بگیرش.

_ چطور با جونگ‌کوک آشنا شدی؟

از انقباض عضله‌هاش کم شد و کمی آروم گرفت.
_ دبیرستان؛ یک‌جورایی دوست بودیم. هرچند جونگ‌کوک خیلی ناگهانی تصمیم گرفت بره آمریکا...

صداش تحلیل رفت و اخمی کرد.

_ دلیلش چی بود؟
_ نمی‌دونم.

یونا از پشت عینک نگاه سنگینی به اون که توی افکارش غوطه‌ور شده، انداخت. مکالمه و برقراری ارتباط با تهیونگ سخت بود، اما دختر راهش رو بلد بود.
_ پسری که تونسته تا این حد روت تاثیر بزاره، کنجکاوم ببینمش. باید خاص باشه هوم؟!

پیوند ابروهاش غلیظ‌تر شد. جئون اگه یونا رو می‌دید، اول تخلیه اطلاعاتش می‌کرد و بعد هم می‌اومد سراغ خودش! نگاه هشداردهنده‌اش رو حواله‌اش کرد.

_ بهتره حتی فکرش هم نکنی! من قصد ندارم باهاش توی رابطه باشم، نه تا وقتی که می‌دونم ممکنه بهش آسیب برسونم. نمی‌خوام این رنج و عذاب رو با کسی تقسیم کنم؛ می‌فهمی؟!

دختر آهی کشید. با فهمیدن این‌که تهیونگ حداقل کمی از انزوا خارج می‌شد، کمی نسبت به بهبودش امیدوار شد؛ ولی حالا چی می‌شنید؟ انگار جونگ‌کوک هم از رازهای مرد هیچ نمی‌دونست.

BLUE CODE | کد آبیWhere stories live. Discover now