part 15

212 43 7
                                    

با خونسردی تصنعی پشت میزش نشست. انگشت‌هایی که تک تک استخوان‌هاش از درد تیر می‌کشید رو قفل هم کرد.
_ مدت زیادی گذشته، خوشحالم می‌بینمت تهیونگا!
کنترل ثابت موندن و عدم واکنش جوارح چهره‌اش
سخت بود اما برای کیم شدنی!
نگاهش بالا اومد. از این همه شباهت نفرت داشت؛ همیشه حسرت می‌خورد که چرا فقط چشم‌هاش رو از مادرش به ارث برده بود؟
_ چرا این‌جایی؟

یک‌نواخت پرسید طوری که انگار هیچ خشم، آشفتگی، اندوه، اضطراب و حیرت روانش رو بازی نگرفته بود. کیم دوهان لبخند معناداری زد و جواب داد:
_ از همون اول سقف رویاها و آرزوهات همین بود!

تهیونگ گوشه‌ی لبش به نشونه‌ی تمسخر لرزید. آرزوها؟ مگه اون مرد معنی این دو واژه رو می‌فهمید که ازشون حرف می‌زد.
_ درسته من شانس آوردم جاه‌طلبی و طمع تو رو ندارم حتی حضور ناگهانیت این‌جا بی‌دلیل نیست.

دوهان خنده‌ی آرومی کرد. با وجود خطوط محو چهره‌اش و سفیدی چند تار موهاش، همچنان جذابیتش رو حفظ کرده بود.
_ ولی هوشت رو از من به ارث بردی!

تهیونگ کلافه از بحثی که سر و ته نداشت، فکش قفل شد. از بین دندون‌ها کلید شده‌اش غرید:
_ مقدمه‌چینی بسه بگو چی می‌خوای؟!

مرد پا روی پا انداخت و این‌بار با جدیتی که هرکس به جز پسرش رو به هراس می‌انداخت، جواب داد:
_ چائه‌ چانگ‌وو!

اخم غلیظی ناشی از شنیدن اون اسم آشنا پیشونیش رو چین انداخت. تهیونگ سعی کرد از چهره‌ی سیاست‌مدار و فریبکار اون به افکارش نفوذ کنه؛ اما بی‌فایده بود چرا که چیزی بروز نمی‌داد.
_ امروز متنقلش کردن این‌جا؛ همین چند دقیقه پیش جراحیش رو انجام دادی!
_ از کجا می‌شناسیش؟

مرد ابرویی بالا انداخت. خونسرد گفت:
_ اونش به تو مربوط نیست، فقط می‌خوام هویتش پنهان بمونه همچنین این‌که گلوله توی بدنش بوده!

تیله‌های یخ‌زده‌اش روی چشم‌های هشداردهنده‌اش خشک شد. کیم دوهان کسی که جراح رد بالایی محسوب می‌شد اما فقط این نبود... پشت تک تک کارهایی که انجام می‌داد از روی بی‌شمار آدم رد شده و نفوذ زیادی توی دولت داشت. تهیونگ فقط به طور کلی اطلاعاتی از اون داشت، کنجکاو هم نبود تنها می‌خواست مایل‌ها از این مرد خطرناک فاصله بگیره.
_ امنیت بیمارستان و بیمار‌ها رو به خاطر نقشه‌های تو توی خطر بندازم؟! هر کاری می‌کنی فقط دور باش، پای من رو به کثافت‌کاری‌هات باز نکن!
کیم بزرگ چشم‌های کشیده‌اش رو ریز کرد. برخلاف تهیونگ که غلیان احساسات مختلف به خصوص خشم درون رگ‌هاش می‌جوشید، دوهان کاملاً ریلکس و بیخیال به نظرم می‌رسید.
با تمسخر به چشم‌های تیز پسرش نگاه کرد و لب زد:
_ شجاع شدی قبلاً شبیه احمق‌ها فقط سکوت می‌کردی!
_ چه انتظاری داری از پرنده‌ای که پرهاش رو بچینی و توی قفس زندانیش کنی؟

BLUE CODE | کد آبیWo Geschichten leben. Entdecke jetzt