Part-9

270 39 8
                                    

"خب فهمیدی؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و توپ رو از دست پسر گرفت.
"من میرم اونور...
"ببخشید!"
با اومدن دوتا پسر به سمتشون که بهشون میومد کاپل باشن حرف لوکا قطع شد.
یکی از اون پسرها که قد بلندتری داشت جلو اومد و شروع کرد با لوکا حرف زدن.
"من و دوست پسرم داشتیم توی پارک قدم میزدیم و دیدیم که شما و دوست‌پسرتون دارین والیبال بازی میکنین ، خوشحال میشیم اگه اجازه بدین ما هم بهتون بپیوندیم.
لوکا با شنیدن اینکه اونها تهیونگ رو دوست‌پسرش صدا کرده بودن با گونه‌هایی که کمی سرخ شده بودن نگاهی به تهیونگ که اون هم متقابل بهش نگاه میکرد انداخت و دوباره سمت پسر برگشت.
"ما دوست‌پسر نیستیم...
-بیاین بازی کنیم.
با این حرف تهیونگ لوکا دوباره با چشم‌های گرد شده بهش خیره شد و تهیونگ هم شونه‌ای بالا انداخت.
-میخوام ببینم درس دادنات به درد میخوره یا نه.
لوکا لبخندی زد و سرجاش آماده ایستاد.
"میبینیم آقای دوست‌پسر
تهیونگ نفس عمیقی کشید و با انداختن توپ به سمت زمین حریف بازی رو شروع کرد.
لوکا و تهیونگ کنار هم خیلی حرفه‌ای بازی میکردن و اجازه‌ی هیچ گلی رو به تیم حریفشون نمیدادن.
لوکا همه‌‌ی ضربه هارو به خوبی دفاع میکرد و تهیونگ هم با قدرت برسر توپ میکوبید و گل میزد.
همه‌ی اینها باعث میشدن لوکا فکر کنه کنار تهیونگ چقدر خوبه...
حتی بهتر از وقت هایی که کناره دوست‌پسرشه ؛ اما تهیونگ کاملا به یک چیز دیگه فکر میکرد.
اون هیچوقت این چیزها رو با جونگ‌کوک تجربه نکرده بود. هیچوقت باهاش سرقرار نرفته ، هیچ عکسی توی یک مکان خاطره انگیز نداشتن ، هیچوقت با هم بازی نکرده بودن و هیچ کدوم از کارهایی که الان داشت با لوکا انجامشون میداد رو با جونگ‌کوک انجام نداده بود و همیشه پسر بیچارش رو توی اون عمارت حبس کرده بود.
سرش رو تکون داد و سعی کرد از شر این فکرها خلاص بشه. قرار بود همشو برای جونگ‌کوک جبران کنه!همه‌ی لحظاتی که میتونست برای خوشحال کردن پسرش صرف کنه و با کسه دیگه‌ای بود رو برای عروسکش جبران میکرد فقط باید کارهاش تموم میشدن...

بالاخره بازیشون با برد تهیونگ و لوکا تموم شد و اون دوتا پسر هم به سمتشون اومدن و بعد از کمی گپ زدن از اونجا رفتن.
لوکا به مرد کنارش که نفس نفس میزد و با عرق هایی که روی گردن و صورتش میرختن سکسی تر شده بود نگاه کرد و مشت آرومی به بازوش زد.
"دیدی کارم خوبه؟
تهیونگ لبخند کوچیکی زد و سرش رو تکون داد.
-بد نبودی
"میای...
با زنگ خوردن موبایل تهیونگ لوکا حرفش رو قطع کرد و منتظر به تهیونگ نگاه کرد.
تهیونگ موبایل رو از توی جیب شلوارش دراورد و لوکا هم با کنجکاوی به صفحه‌ی موبایل مرد نگاه کرد. پرنس دیگه کی بود؟
تهیونگ گوشی رو بدون اینکه جواب بده خاموش کرد و توی جیبش برگردوندش ، پیش لوکا نمیتونست با جونک‌کوک حرف بزنه.
"کی بود؟چرا جواب ندادی؟
-برادرم بود بعدا بهش زنگ میزنم
"اوه برادرم داری؟
-عجیبه؟
لوکا نیشخندی زد و شونه‌ای بالا انداخت.
"حتما عین خودت خیلی سکسیه
تهیونگ چند لحظه به فکر فرو رفت. سکسی؟ نه جونگ‌کوکش به قدری پاک بود که حتی به خودش اجازه نمیداد اینطوری صداش کنه.
اون پسر به قدری زیبا بود که حتی کلمه‌هایی مثل زیبا و خوشگل برای وصفش کافی نبودن...
کوکیش فوق‌العاده بود!
از هر نظر اون پسر برای تهیونگ کامل بود ، زیبایی‌هاش ، قلب مهربونش ، صبوریش و حتی لیتل بودنش ، هرچیزی مربوط به جونگ‌کوک برای تهیونگ فوق‌العاده بود.
-اون خیلی خوشگله.
تهیونگ بدون اینکه متوجه لاس لوکا بشه جواب داد و باعث شد پسر ایتالیایی چشم‌هاش رو بچرخونه.
"چند سالش هست
-بیست و یک.
"هوم تقریبا هم سنه منه ، به نظرت میتونم برادرتو داشته باشم؟
تهیونگ لبخند روی لب‌هاش رو از دست داد و با قیافه‌ای‌ بی روح به
سمت لوکا برگشت و نزدیکش شد.
-بیخیال اون شو فهمیدی؟
"یا خیلی خب شوخی کردم
لوکا بخاطر اینکه فکر میکرد تهیونگ بخاطر خودش عصبانی شده لبخندی زد و دستش رو روی شونه‌ی تهیونگ زد و از سرجاش بلند شد.
"من دیگه باید برم ، فردا میبینمت
-خداحافظ
لوکا ساکش رو برداشت از اونجا رفت.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سرش رو توی دست‌هاش گرفت.
-این پسره خیلی رو مخه

𝓑𝓻𝓸𝓴𝓮𝓷 𝓓𝓸𝓛𝓛Where stories live. Discover now