Part-12

240 32 3
                                    

پستونک رو داخل دهن لیتل که بعد صبحانه دوباره خوابش برده بود گذاشت و بعد از کاشتن یک بوسه‌ روی لپ‌های نرم و تپلش از روی تخت بلند شد و وارد کلوزت شد تا لباس‌هاشو عوض کنه.
بعد از چند مین بالاخره حاضر شد و بعد از دوباره بوسیدن لپ پسره روی تختش از اتاق خارج شد و وارد پارکینگ شد تا سوار ماشینش بشه.
از عمارت خارج شد و تقریبا بعد از پنجاه دقیقه بودن توی ترافیک و طی کردن مسیر طولانیه عمارت تا باشگاه لوکا ، رسید و ماشینش رو رو به روی باشگاه پارک کرد و ازش پیاده شد.
کتش رو از روی صندلیه عقب برداشت و بعد از پوشیدنش با قدم‌های بلندش خودشو به در فلزی باشگاه رسوند و وارد شد که صدای دعوایی که از وسط سالن میومد توجهش رو جلب کرد.
کمی جلوتر رفت و لوکا را درحال بحث کردن با مردی که قیافه ی خیلی آشنایی داشت دید. خودش بود. لی جیهون.
ترجیح داد عقب بمونه و به بحث اون دو نفر گوش بده اما با دیدن اینکه اون مرد دستش رو بالا برد تا توی صورت پسر بزنه با قدم های سریعش خودش رو به اون دو نفر رسوند و قبل از فرود اومدن دست جیهون توی صورت لوکا مچش رو گرفت و متوقفش کرد.
جیهون نگاهی به دستی که مچش رو گرفته بود انداخت و محکم دستش رو از توی دست نفر سوم آزاد کرد و به سمتش برگشت و با دیدن تهیونگ چشم هاش پر از نفرت شدند و یقه ی تهیونگ رو توی مشت هاش گرفت.
"تو همون عوضی‌ای اره؟همونی که لوکا میخواد بخاطرش از من جدا بشه؟"
تهیونگ نیشخندی توی دلش به وضع دشمنی که حتی قیافش رو نمیشناخت زد و دست‌های جیهون رو از یقش جدا کرد.
وقتی به این فکر میکرد که اون پسره لوکا چقدر احمقه که به این زودی بهش اعتماد کرده و میخواد از جیهون جدا بشه خندش میگرفت.
-اره ، مشکلی هست؟
جیهون دیگه طاقت نیاورد و مشت محکمش رو توی صورت تهیونگ زد.
"تو یه عوضی چطور بازیش دادی هان؟"
تهیونگ بالاخره از حالت پوکر فیسش در اومد و نیشخندی زد. انگشتش رو روی خونی که از گوشه‌ی لب‌ش میومد کشید و پاکش کرد.
-اون منو دوست داره ، سخته قبول کردن اینکه انقدر بی عرضه ای؟
جیهون با این حرف تهیونگ دوباره به سمتش هجوم برد و خواست مشت دیگه ای به مرد بزنه.
"تو فکر کردی..."
"بسه جیهون!"
لوکا با جیغ گفت و اشک‌هاش شروع کردن به ریختن.
"گورتو گم کن از باشگاه من بیرون ، من دیگه تو رو نمیخوام نمیخوام توی زندگیم باشی
جیهون با شک به سمت پسری که با نفرت بهش خیره بود برگشت.
لوکا کِی اینطوری ازش متنفر شده بود؟این مرتیکه کی اومده بود توی زندگیشون و کِی لوکا را ازش گرفته بود؟ شاید باید میکشتش...
اما اینطوری لوکا ازش متنفر می‌شد و دل پسرش میشکست...
شاید مجبور بود ایندفعه بگذره ، بگذره تا روزی که لوکا پشیمون بشه و بفهمه هیچکس نمیتونه عین خودش دوستش داشته باشه ؛ اون موقع قسم میخورد که حسابی تنبیهش کنه جوری که هیچوقت دیگه جرعت نکنه ترکش کنه.
برای حفظ غرورش دست هاش رو داخل جیب‌های شلوار پارچه‌ایش فرو برد و نیشخندی زد.
"باشه لوکا ، من میرم اما مطمئن باش پشیمون میشی"
جیهون برای آخرین بار سر تا پای پسری که الان تبدیل به اکسش شده بود رو برانداز کرد و از باشگاه بیرون رفت و لوکا را با بدترین آدم ممکن تنها گذاشت.
با رفتن جیهون شونه‌های لوکا افتاده شد و حالا به آرومی گریه میکرد.
تهیونگ با دیدن وضعیت پسر آهی کشید و به سمتش رفت و بازوهاش رو دور بدن لوکا حلقه کرد و اونو توی بغلش گرفت.
"من...من نمیخواستم...نمیخواستم ناراحتش کنم...فقط ، فقط دیگه نمیخوامش ، تهیونگ من تو رو دوست دارم...
تهیونگ بوسه‌ای روی موهای طلاییه لوکا گذاشت و تن پسر رو بیشتر به خودش فشار داد.
-منم دوست دارم ، بهش فکر نکن تو بازیش ندادی و حقیقت رو گفتی
"من..من خیانت کردم...
-برای هوس ولش نکردی ، تو فقط عاشق من شدی همین
لوکا دیگه چیزی نگفت و خودشو بیشتر توی آغوش مرد فشرد و از همه‌ی اعتقاداتش بخاطر ورود تهیونگ به زندگیش تشکر کرد.
-من چند روز دیگه باید برم سفر ، دوست داری باهام بیای؟
"نمیدونم
-بهتره بیای ، اینطوری بیشتر با همیم و تو هم آب هوات عوض میشه...
"باشه
لوکا از بغل تهیونگ بیرون اومد و دستش رو روی اشک‌های روی صورتش کشید و پاکشون کرد.
"من باید برم خونه‌ی جیهون تا وسایلم رو جمع کنم
-نیازی نیست بری ، دوباره برات میگیرمشون
"اما...
-اما نیار ، برو لباست و عوض کن و وسایلت رو بردار ، میریم خونه‌ی من.
لوکا لبخندی زد و سرشو تکون داد. تاحالا خونه‌ی تهیونگ رو ندیده بود و حالا با شنیدن این حرف از زبون مرد انگار تموم غم هاش رو فراموش کرده بود و حالا فقط میخواست خونه‌ی مرد رو ببینه و بیشتر درباره‌ی زندگیش بفهمه.
سریعا به سمت رختکن رفت و بعد از عوض کردن لباس هاش و برداشتن ساکش پیش تهیونگ برگشت و با هم به سمت ماشین تهیونگ رفتن و سوار شدن.
لوکا ده دقیقه بعد از حرکت خوابش برد.
تهیونگ نگاهی به پسر انداخت و نفس عمیقی کشید. همه چیز خیلی یهویی اتفاق افتاد و اون برنامه‌ای براشون نچیده بود. چرا داشت این پسره رو میبرد به خونه‌ی خودشون؟اگه جونگ‌کوک میدیدش چه ریکشنی قرار بود نشون بده؟
موبایلش رو از توی جیب کتش دراورد و شماره‌ی جیسو رو گرفت و بعد از چند ثانیه صدای زن توی گوشش پیچید.
¥بله تهیونگ؟
-جیسو من دارم با لوکا میام عمارت
¥اوه ، این خیلی یهوییه تهیونگ
-برای همین ازت میخوام به لیسا و جنی بگی حواس جونگ‌کوک رو پرت کنن تا وقتی من میرسم لوکا رو نبینه
¥بعدش میخوای چیکار کنی؟
-نمیدونم ، اما فعلا موقعیت توضیح دادن برای جونگ‌کوک رو ندارم.
¥کِی میرسی؟
-احتمالا تا ۳۵ دقیقه دیگه عمارتم
¥خیل خب ، خیالت راحت باشه همه چیزو درست میکنم
-خوبه ، فعلا
تهیونگ گوشی رو قطع کرد و دوباره داخل کتش برگردوندش و حواسش رو به جاده‌ی رو به روش داد.

-

¥خوابید؟
•اره
¥خوبه
جیسو به سمت یکی از خدمتکار ها که داشت رد می‌شد برگشت و صداش زد.
¥هی تو ، برو بگم همه اینجا جمع بشن ، باید بهشون خوش آمد بگیم ، الان میرسن.
_کیا میرسن جیسو؟
جیسو به سمت یونگی که از پله‌ها پایین میومد برگشت و لبخندی به پسر زد.
¥تهیونگ و دوست پسرش
_همون هرزه‌ی ایتالیایی؟
¥ممنون میشم که وقتی رسید اینطوری باهاش حرف نزنی
_برام مهم نیست ، به هر حال قرار نیست خیلی ببینمش
لیسا که تا اون موقع ساکت بود دستش رو توی موهاش کشید و با نگرانی به سمت جیسو برگشت.
•جیسو خواهش میکنم این بازی رو تموم کنین جونگ‌کوک نمی...
*فکر کنم به اندازه ی کافی من و جیسو با همتون درباره‌‌ی این موضوع حرف زدیم لیسا
نامجون همونطور که از راه پله های اون طرف سالن پایین میومد گفت و کنار جیسو با اخم به لیسا نگاه میکرد ایستاد.
•نامجون تو نمیفهمی جونگ‌کوک...
¥بسه لیسا
دختر نفس عمیقی کشید و ساکت شد. بحث با جیسو و نامجون بی فایده بود چون همیشه اونا برنده میشدن.
بعد از چند مین که جنی ، جین و هوسوک هم به جمعشون اضافه شدن ، صدای کشیده شدن لاستیک ها روی آسفالت رسید و نشون داد تهیونگ رسیده.
جیسو نگاهی به جمع انداخت و با نگاهش بهشون فهموند که قیافه‌ی ناراحت و عصبیشون رو با لبخند عوض کنن تا به خوبی از لوکا پذیرایی بشه.
بالاخره در عمارت باز شد و تهیونگ و پسری که بازوش رو گرفته بود و بهش چسبیده بود وارد عمارت شدن.
اولین نفر ، جیسو با لبخندی روی لب‌هاش به سمت اون دو نفر رفت و دستش رو جلوی لوکا گرفت.
¥تو باید لوکا باشی ، درسته؟تهیونگ خیلی بهم دربارت میگه ، من جیسوام خواهر تهیونگ
لوکا که از لبخند و حرف های کلیشه‌ایه زنه رو به روش حس خوبی نگرفته بود و بیشتر به این فکر افتاده بوده که اون زن شبیه آدم‌های مرموزه با حالتی خنثی دستش رو جلو برد و دست جیسو رو گرفت.
"سلام ، خوشبختم
¥منم همینطور عزیزم ، بزار بقیه رو هم بهت معرفی کنم
جیسو به سمت بقیه که هنوز سرجاهاشون بدون هیچ حرکتی ایستاده بودن برگشت.
¥زود باشید بیشتر از این لوکا را خسته نکنید
*حق با توعه جیسو
نامجون لبخندی زد و جلو رفت و مثل جیسو با لوکا دست داد.
*کیم نامجون مشاور تهیونگ ، از آشنایی باهات خوشحالم.
بقیه هم با همین روش به لوکا خوش‌ آمد گفتن و حالا فقط جنی ، لیسا و یونگی مونده بودن که بدون هیچ لبخندی یا جلو اومدنی و فقط با قیافه‌های سردی به لوکا خیره شده بودن و همچنین پسر ایتالیایی هم از اون ها حس بدی میگرفت حتی بدتر از حسی که به جیسو داشت.
جیسو با دیدن رفتارهای اون سه نفر خنده‌ی عصبی کرد و دست به سینه شد.
¥اه باز شما سه تا بداخلاقیتون گل کرد؟زود باشین نمیخواین؟ با دوست پسر تهیونگ آشنا بشین؟
+دو..دوست پسر؟
با اومدن صدای جونگکوک از بالای پله‌ها خون توی رگ های همه‌ی کسایی که دم در ایستاده بودن یخ زد بجز لوکا که با تعجب به پسری که فقط یه هودیه اورسایز صورتی تنش بود نگاه میکرد.
"اون کیه؟
لوکا به ارومی از تهیونگ پرسید اما مرد بدون اینکه چیزی بگه فقط به پسری که چشم هاش درحال خیس شدن بودن نگاه میکرد.
یونگی همراه جنی و لیسا سریع خودشون رو به بالای پله ‌ها رسوندن و به سمت جونگ‌کوک رفتن اما پسر عقب رفت و دستش رو جلوشون گرفت.
+تهیونگ اون کیه؟
__________________________________

ببخشید من یه مشکلی برام پیش اومده که شاید هفته ای یه بار اپ کنم ولی خب چند تا اپ میکنم به جای یکی
به نظرتون لوکا هم گناه داره یا نه؟
ممنون میشم کامنت بزارین برام🙂🩷

𝓑𝓻𝓸𝓴𝓮𝓷 𝓓𝓸𝓛𝓛Where stories live. Discover now