+ت...تهیونگ دوستم نداره؟
با سوال ناگهانیه جونگکوک ، لبخند از روی لبهای یونگی پاک شد و چهرش به همون حالت سردی که همیشه داشت برگشت.
جیمین با فهمیدن اینکه یونگی قرار نیست چیزی بگه با قدم های بلند خودش رو به جونگکوک رسوند و دستش رو روی موهای لَخت پسر کشید.
^این دیگه چه حرفیه؟تهیونگ تو رو بیشتر از هرچیزی توی این دنیا دوست داره
+پس...پس چرا..چرا نمیاد؟اون...اون کی بود؟
بخاطر بغضی که دوباره گلوش رو گرفته بود گفت اما هیچ کدوم از اون دونفر جوابی نداشتن به پسر بدن.
چی میتونستن بگن؟بگن اون پسری که با تهیونگ اومده اینجا نه تنها عشق تهیونگ نیست بلکه تهیونگ قصد کشتنش رو هم داره؟
با نگرفتن جوابی از یونگی و جیمین ، بغض جونگکوک ترکید و اشکهاش بیصداش شروع کردن به ریختن.
جیمین با دیدن اشک های پسر نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد و تنها کاری که از یونگی برمیومد بغل کردن پسره شکستهی کنارش بود.-
سرشو روی میز کوبید و داد بلندی کشید.
روی هیچ چیز تمرکز نداشت و همهی افکارش شده بود دوتا چشم خیس عروسکش. ای کاش حداقل اونطوری سرش داد نمیزد.
میدونست اگه همینطوری بگذره عروسکش بیشتر ناراحت میشه و حتی همین الان هم دیر شده بود اما تهیونگ نمیتونست بره پیش پسرش.
تهیونگی که با خطرناک ترین و بد نام ترین ادم ها حرف میزد و مراکز میکرد و همیشه ایده های جدیدی توی مغزش داشت الان نمیدونست وقتی میره پیش جونگکوک چی بهش بگه.
چی بهش بگه که عروسکش بیشتر از این ناراحت نشه؟چی بهش بگه که قلب کوچولوش نشکنه؟
اصلا میتونه دوباره دلیله لبخندهای خرگوشیه یکی یدونش بشه؟یا اصن میتونه ببینتشون؟
نفس عمیقی کشید و بعد از ساعت ها تصمیم گرفت بره پیش عروسکش.
از روی صندلیش بلند شد و بعد از برداشتن یکی از عروسکهایی برای مواقعی بودن که کوکی باهاش قهر میکرد از اتاق خارج شد و به سمت اتاق بازیه پسر راه افتاد.
نزدیک در اتاق بود که در باز شد و یونگی از اتاق خارج شد و به آرومی در رو پشت سرش بست.
پسربزرگتر نگاه گذرایی به تهیونگ انداخت و همونطور که از کنارش رد میشد گفت.
_مزاحمش نشو ، خوابیده
یونگی از کنار تهیونگ رد شد و به خواست به سمت اتاقش بره که با صدای تهیونگ سر جاش متوقف شد.
-تو در حدی نیستی که برای من تعیین تکلیف کنی مین یونگی
پسر بزرگتر نیشخندی زد و بدون دادن جوابی به تهیونگ دوباره راه افتاد و به سمت اتاقش رفت.
تهیونگ دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و به آروم در رو باز کرد و وارد اتاقه تاریک شد.
با قدم های آرومش به سمت تختی که عروسکش روی خوابیده بود رفت و لبه تخت نشست و به صورت ی غرق در خواب پسر خیره شد.
حتی چهرهی این بچه هم میتونست بهش آرامش بده.
آب دهنش رو قورت دادن وبا انگشت اشارش شروع کرد به نوازش کردن صورت زیبای پسر. دستش رو روی جای زخم روی گونش کشید و کمی خم شد و بوسه ای روی زخم گذاشت.
روی تخت کنار جونگکوک دراز کشید و بدن کوچولوش رو توی بغلش کشید و با فرو کردن صورتش توی گردن پسر عطر شیرینش و بو کشید.
بوسهای روی گردن کشیده ی لیتل گذاشت و به آرومی شروع کرد به حرف زدن با اینکه میدونست خواب عروسکش چقدر سنگینه واحتمالا هیچی از حرفاش رو نمیشنوه.
YOU ARE READING
𝓑𝓻𝓸𝓴𝓮𝓷 𝓓𝓸𝓛𝓛
Romanceجونگکوک از وقتی چشم باز کرد فقط تهیونگ رو میشناخت. توی پرورشگاه تهیونگ همیشه مواظبش بود و خودش رو فداش میکرد ، حتی الان هم تهیونگ مثل یک الماس باارزش ازش مواظبت میکرد الماسی که خیلی ها میخواستند با دزدیدن یا شکستنش کیم ویکتور رو نابود کنند.... ____...