part 20

101 17 22
                                    

سوک هون به عقب برگشت و رو به همسرش پرسید : دیوونه شده مگه نه .... چطوری میگه نمی‌خواد با هیچ کدوم قرارداد امضا کنه ....
می یونگ جلو اومد و حنا رو توی بغل گرفت : عزیزم بهتره صحبت رو بذاریم برای بعداً .... همه مون الان خسته ایم ، میتونی فردا راجع به این موضوع با هیونجین صحبت کنی .
مین وو به طرف پله ها رفت : فکر میکنم هیونجین دوست نداره توی چشم باشه برای همین نمی‌خواد با اونا کار کنه .... جونکیو بیا بریم بالا باید حموم کنی .
پسر کوچولو دنبال پدرش به سمت پلها دوید : آپا می‌خوام اردک هامم بیارم توی وان .
هی وو کنار سوک هون اومد : میگم هئونگ اگه ...
ساکت شد که مرد جوان به سمتش برگشت : توام نگرانی .
هی وو سری به تصدیق تکون داد : اوهوم .... میترسم نتونه تصمیم درست بگیره .
سوک هون با اینکه خودش هم نگران بود اما لبخندی روی لب آورد : بیا بعداً با هیونجین حرف بزنیم .



تقه ای به در اتاق خورد و باز شد ، خدمتکاری که جدید استخدام شده بود سینی غذای هیونجین رو روی میز روی دفتر و کتاباش گذاشت : اینم غذات .
هیونجین لحظه ای چشماش رو بست و نفسش رو آروم بیرون داد : می‌دونی فکر کنم دوست نداری کارت رو اینجا داشته باشی .... من تحملم زیاده اما اگه این کارات بخواد باعث بشه کارای دانشگاهم خراب بشن اون وقت به اماه میگم که چطوری باهام رفتار می‌کنی .
پسر جوان پوزخندی زد : الان فکر کردی باور میکنم که بانو به تو اهمیت میدن.
هیونجین سینی غذا رو برداشت و کنار گذاشت : میتونی امتحان کنی ....یا میتونی از بقیه بپرسی سر خدمتکارایی که منو اذیت کردن چی اومده .
پسر مشتش رو بالا آورد و دندون قروچه ای کرد و بدون حرکت اضافه ای از اتاق بیرون رفت : فکر کردی اجازه میدم دوباره اون طوری اذیتم کنین .... بخوام تنبیه بشم فقط اماه می‌تونه تنبیه ام کنه .
صدای موبایلش بلند شد با دیدن اسم جیسونگ چشماش رو تابی داد : ما فقط دو ساعت که از  هم جدا شدیم .
تماس رو وصل کرد : فقط امیدوارم موضوع مهمی باشه .
صدای نگران جیسونگ توی گوشش پیچید : دقیقا نمی‌دونم چی شده اما فکر کنم توی دردسر افتادی .
خودکار توی دست هیونجین ثابت موند : دردسر.... من که کاری نکردم بخوام توی دردسر بیوفتم .
_ من که گفتم نمی‌دونم دقیقا چی شده .... امروز هئونگم برای بستن یک قرارداد مهم رفته شرکت مادرت ، منشی بهش گفته باید چند لحظه ای منتظر بمونه چون مادرت مهمون داره .... بعد از چند دقیقه یک مرد از اتاق مادرت بیرون اومده و گفته فردا میاد که چک رو بگیره .
جیسونگ ساکت شد که هیونجین چند بار پلک زد : خب الان این یعنی من قراره توی دردسر بیوفتم ‌.
جیسونگ مضطرب بود : هیونجین گفتم که نمی‌دونم موضوع از چه قراره فقط حس کردم این به تو ربطی داره .
هیونجین از روی صندلی بلند شد : منم ربطی بهش نمی‌بینم .... نمی‌دونم چرا همچین حسی کردی اما نگران نباش اتفاقی برای من نمیوفته ، توی این مدت درسته هنوزم اماه مثل قبل باهام رفتار می‌کنه و بهم محل نمی‌ده اما خیلی خیلی کم تنبیه میشم .
_ آخه من ....
هیونجین میون حرف دوستش پرید : نگران نباش اگه مشکلی برام پیش بیاد حتما بهت میگم ، الان دیگه قطع کن می‌خوام غذا بخورم .
جیسونگ که هنوزم نگران بود گفت :  مراقب خودت باش .
تماس رو قطع کرد که هیونجین موبایل رو روی تخت گذاشت و سینی غذاش رو برداشت و روی زمین نشست و آروم مشغول خوردن شد ، تنبیه هات بدنی مادرش توی این مدت خیلی کم شده بود و دیگه هیچ خدمتکاری نبود که اذیتش کنه ، توی این مدت هیونجین هر وقت پدرش رو میدید خودشو گوشه ای پنهان میکرد ، نمی‌خواست اصلا توی دید پدرش باشه و اون طوری کتک بخوره .
سوک هون و هی وو هنوزم سعی داشتن به پسر نزدیک بشن اما هیونجین هنوزم خودشو عقب میکشید .
بار دیگه تقه ای به در خورد و باز شد : آقای هیونجین مادرتون باهاتون کار داره .
پسر سرشو بالا آورد منشی کوان منشی جدید مادرش بود ، مرد خوب و مهربونی بود و به هیچ وجه با هیونجین بدرفتاری نمی‌کرد : غذامو بخورم میام .
سرعت خوردنش رو بیشتر کرد و سینی خالی رو برداشت و به آشپزخونه برد ، بدون حرف سینی رو روی میز گذاشت که نگاه خدمتکار جدید رو روی خودش دید ، بی تفاوت شونه هاش رو بالا انداخت و از آشپزخونه بیرون اومد و به سمت اتاق مادرش رفت چند تقه به در زد و داخل شد : اماه با من کاری دارین .
هانی مثل همیشه پشت میزش بود با این تفاوت که کاری انجام نمی‌داد و نگاه نافذش رو مستقیم دوخته بود به صورت هیونجین ، پسر جوان مضطرب شد و دستاش رو توی هم دیگه فشرد : من کار اشتباهی انجام دادم .

دوران سرکشی Where stories live. Discover now