part 38

84 17 1
                                    

دندونای چانگبین فشرده تر میشد و درد بیشتر میشد توی بدن هیونجین می‌پیچید : نه .... نه .... نمی‌خوام .....
چانگبین که از مارکش مطمئن شد دندوناشو بیرون کشید و با پشت دستش لباش رو پاک کرد : ازت مراقبت میکنم ....
هیونجین رو با احتیاط روی تخت خوابوند و روش رو پوشوند : یکم که بگذره تب می‌کنی .... الان احتمالا احساس سرما کنی برای همین ....
_ برو بیرون ....
هیونجین توی خودش جمع شد بدنش یخ کرده بود و داشت می‌لرزید : از اتاقم برو بیرون .... نمی‌خوام ببینمت .... تو یک عوضی هستی .... یک اشغال که هیچ فرقی با اون آلفاها که میخواستن بهم تجاوز کنن نداری ....
چانگبین پتو رو بیشتر دور هیونجین پیچید : هر چی دلت خواست بگو اصلا اشکالی نداره اما من تنهات نمیذارم .... اینجا میمونم و مراقبت هستم .
هیونجین انرژیش رو از دست داده بود حتی انگار توان حرف زدن هم نداشت ، فقط تونست وقتی دست چانگبین به سمتش اومد خودشو کمی دور کنه ، مرد جوان که این طوری دید کنار پسر جوان دراز کشید و دستشو دور هیونجین که می‌لرزید پیچید : این طوری بهتر میشی .
گرمای تن چانگبین زیادتر شد و هیونجین متوجه شد که اون به گرگش تبدیل شده . چشمای پسر روی هم دیگه افتادن و قطره اشکی از چشمش چکید ، چرا الان بر خلاف چیزی که می‌گفت از چانگبین متنفر نبود و گرمای عجیبی وجودش رو پر کرده بود .... گرمایی که داشت اونو به خلسه ای شیرین می‌برد ، خلسه ای پر از آرامش .... انگار دردش داشت کم و کمتر میشد و زخم گردنش دیگه نمیسوخت : محکم تر بغلم کن .
بدون اینکه حتی خودش متوجه بشه این جمله از دهنش بیرون اومد ، چانگبین دستش رو چفت تر کرد و سر هیونجین رو کامل به سینه اش چسبوند : مراقبت هستم .




هانی آروم در اتاق رو باز کرد و داخل رو نگاه کرد ، چانگبین توی هیبت گرگش هیونجین رو توی آغوش گرفته بود و پسر آروم شده بود .... لبخندی کوچیک روی لب هانی نشست : پس درست شد .
در رو بست و از اتاق فاصله گرفت : میدونستم تو میتونی .
از پلها پایین اومد که سوک هون و هی وو سراسیمه داخل خونه شدن : شما دو تا چرا اومدین خونه .
سوک هون فاصله با مادرش رو کم کرد : اماه هیونجین کجاست ....
هانی یک تای ابروش رو بالا داد : به برادرت چیکار داری .
سوک هون نفسش رو پر صدا بیرون داد : اجازه دادین ابوجی کتکش بزنه اره ....
هانی به سمت اتاقش رفت : فکر کردی چانگبین می‌ذاره بلایی سر برادرت بیاد .... اون خوابیده .
داخل اتاق رفت که سوک هون و هی وو از پلها بالا رفتن : هئونگ میخوای بری توی اتاق .
دست سوک هون روی دستگیره نشست : فقط می‌خوام مطمئن بشم .
آروم در رو باز کرد که هیبت گرگی چانگبین رو دید ، اخماش بی اختیار توی هم کشیده شدن : چرا گرگ ....
هی وو خواست سرک بکشه که سوک هون در رو بست : میخواستم ببینم .
سر سوک هون بالا اومد ، نگاش مشکوک بود : هئونگ چیزی شده .
مرد جوان مردد بود : حس خوبی ندارم .
هی وو که نگران شده بود به سمت در رفت : مگه چی دیدی .
قبل از اینکه دستش به دستگیره برسه سوک هون مانع شد : فعلا نه ممکنه هیونجین بیدار بشه .
دست برادرش رو گرفت و به طبقه ی پایین رفت : سوک هون شی متاسفم که دیر خبر دادم .
مرد جوان به خدمتکار نگاه کرد : ممنونم که یادت بود خبرم کنی برو به کارت برس .
خدمتکار که رفت سوک هون روی مبل راحتی نشست : یعنی اماه می‌دونه .
هی وو که دیگه تحمل نداشت خودشو سمت سوک هون کشید : هئونگ نمیخوای بگی چی شده .... خب دارم دیوونه میشم .
سوک هون نگاشو به برادرش داد : وقتی مین وو رو مارک کردی بعدش چی شد .
ابروهای هی وو با تعجب بالا رفت : این چه ربطی دا....
سوک هون میون حرفش پرید : جوابمو بده .
هی وو کمی فکر کرد : خوب اولش سردش شده بود و داشت می‌لرزید برای همین بغلش کردم اونم با هیبت گرگیم .... بعد اون تا چند ساعت تب کرد، هئونگ چرا میپرسی .
اخمی بین دو ابروی سوک هون افتاد ، این دقیقا حالاتی بود که خودش هم وقت مارک شدن پیدا کرده بود ، فکش منقبض شد یعنی چانگبین ، هیونجین رو مارک کرده بود اونم وقتی حال برادرش این قدر بد بود : اگه این کار رو کرده باشه می‌کشمش .
هی وو از جا بلند شد عصبی شده بود : هئونگ به منم میگی چی شده یا میخوای به دیوونه کردنم ادامه بدی .
سوک هون نگاشو بالا آورد : چانگبین، هیونجین رو مارک کرده .
چشمای هی وو تا آخرین حد ممکن گرد شد : چیکار کرده .
سوک هون مشتش رو فشرد : هنوز مطمئن نیستم اما چیزی که دیدم .... باید یکم صبر کنیم بعد ازش بپرسیم .... قسم میخورم اگه این کار رو کرده باشه زنده اش نمیذارم .




دوران سرکشی Donde viven las historias. Descúbrelo ahora