part 25

90 17 8
                                    

فلیکس نفس عمیقی کشید که ریه هایش پر شد از عطر و طراوت جنگل .... میتونست سبزی برگها رو رو بو بکشه و سرخی گلها رو تشخیص بده ، انگاری توی این جنگل درخت بید مجنون فرمانروایی میکرد که چنین بوی قوی داشت ، کنار هیونجین نشست و بار دیگه نفس کشید : عاشق این عطر نارونم که پیچیده توی عطر کاج .
صورتشو جلو آورد که هیونجین سریع خودشو عقب کشید و به پهلوی مخالف چرخید : بهم دست نزن عوضی .
فلیکس از جا بلند شد : برو بیارش .
مرد سر خم کرد و رفت که هیونجین ناله ی بلندی سر داد ، حس میکرد هر لحظه امکان داره بمیره از این دردی که می‌کشه .... عضوش چنان سخت شده بود که امکان انفجار داشت .... انگار به فشار سوزنی بند بود .
اشکای گرم هیونجین روی صورتش می‌ریخت ، فلیکس دوباره کنار پسر نشد و دستشو روی بازوی هیونجین گذاشت : یکم تحمل کن الان کمک میکنم .
حال هیونجین بدتر از چیزی بود که حتی بتونه دوباره خودشو از دسترس فلیکس دور کنه ، در اتاق بار دیگه باز شد و منشی گو داخل شد : اوردمش.
فلیکس سرنگ رو ازش گرفت و کنار هیونجین نشست : الان آروم میشی .
قبل از اینکه پسر جوان بخواد بفهمه چی شده ، سوزش سرنگ رو حس کرد ، سرش سنگین شده بود و چشماش بی اراده از خودش روی هم افتادن و به خواب رفت .
فلیکس که بی حرکت شدن هیونجین رو‌ دید از جا بلند شد : برو داروها رو براش بگیر ، نذار ابوجی چیزی بفهمه .
منشی گو سری خم کرد : اطاعت قربان .
مرد از اتاق رفت که فلیکس روی مبل نشست و خیره شد به هیونجین بیهوش روی تخت : بعدی هم پیدا شد .
لبخند کوچکی روی لبش نشست و سرشو به پشتی مبل تکیه داد و چشماش رو بست : سرنوشت این یکی چی میشه .



پلکای هیونجین لرزش کوچیکی کردن و باب چشماش آروم باز شدن. سرش درد میکرد و کمی گیج بود ، چند باری چشماش رو باز و بسته کرد تا بتونه موقعیت رو بفهمه ، نمیدونست کجاست و اینجا چه جایی ، دستشو به سرش گرفت و بلند شد و نشست : چرا این قدر سرم درد می‌کنه .
_ بیدار شدی بلاخره.
چشمای هیونجین که بسته شده بودن با ضرب باز شدن و بالا اومدن. مرد جوانی روی مبل نشسته و داشت با لبخند نگاش میکرد، از جا پرید و از تخت پایین اومد : فکر کردی میذارم به هدف شومت برسی .
‌فلیکس به طرف پسری که با خشمی جدی آماده ی حمله کردن بهش بود نگاه کرد و با لحنی خنثی گفت :فکر کردی اگه میخواستم کارت رو تموم کنم نمیتونستم... من علاقه ای به مارک کردن تو ندارم ، پس بهتره آروم باشی .
دستای مشت شده ی هیونجین کمی پایین اومد : من به هیچ آلفایی اعتماد نمیکنم ، مخصوصا اگه اون آلفا پسر رهبر آلفاها باشه .
فلیکس یه تای ابروش رو بالا داد و دستاشو توی جیباش کرد : واقعا فکر کردی اگه میخواستم باهات کاری کنم تو الان می‌تونستی روی پاهات راه بری .... پس وقتی این طوری سالم هستی و روی پات ایستادی یعنی من کاری بهت نداشتم .
دستای هیونجین یکم دیگه پایین اومدن : من عوضی هایی مثل تو زیاد دیدم ، در موردت این قدر شنیدم که بدونم چطور آلفایی هستی .... نکنه فکر کردی منو هم میتونی به لیست معشوقه هات اضافه کنی .
فلیکس پاش رو روی پاش انداخت : مثل اینکه تو حسابی گارد گرفتی و قرار نیست فعلا بشه باهات حرف زد پس بهتره کمی ....
در اتاق با ضرب باز شد : قربان پدرتون دارن میان اینجا .
رنگ چشمای فلیکس تغییر کرد ، بلند شد و نگاش سمت هیونجین چرخید ، رنگ پسر پرید ، مرد جوان با سرعتی که هیونجین حتی نتونست پلک بزنه خودشو بهش رسوند .
بازوهای هیونجین رو گرفت و روی تخت پرت کرد : وحشت نکن ....
سرشو نزدیک صورت هیونجین گرفت به طوری که موهاش پایین ریختن و مانع شد از دید ، دستاش روی بازوهای هیونجین حرکت می‌کرد و وزن شو انداخته بود روی پسر .
هیونجین نمی‌فهمید این کار یعنی چی ، توی وضعیتی بود که حتی یه سانت هم نمیتونست تکون بخوره ، در باز شد و صدای خنده ی آشنای آقای لی توی گوشش پیچید : به این زودی تونستی این گرگ رام نشدنی رو برای خودت بکنی .
فلیکس آروم کنار گوش هیونجین گفت : فقط ناله کن .
سرشو بالا آورد ، صورتش کمی سرخ بود : اون فوق‌العاده ست ابوجی ، نمیدونین چطوری ناله می‌کنه .
فشاری زیاد به دست پسر آورد که بی اختیار ناله ی هیونجین بلند شد ، آقای کانگ خندید : پس ادامه بده .... خیلی زود این امگای وحشی رو برای خودت بکن.
از اتاق بیرون رفت و در رو بست ، فلیکس از روی هیونجین بلند شد و نفسشو بیرون داد ، عقب رفت و روی مبل نشست و شروع کرد باد زدن خودش : بوی تو داره منو دیوونه می‌کنه پسر .




دوران سرکشی Where stories live. Discover now