last part

131 17 5
                                    

روی صندلی هاشون نشسته بودن ، هر دو ساکت و توی فکر بودن ، چانگبین این قدر شوکه شده بود از سوال هیونجین که مغزش از کار افتاده بود و هیچ جوابی نتونسته بود بهش بده .
هیونجین هم توی خودش بود از سوالی که حتی چانگبین هم نتونست بهش جواب بده ، یعنی امکان داره یک روزی برسه که بوی فلیکس رو بشنوه : اون روز حتما میمیرم ....
هیونجین آدمی نبود که بتونه بودن با دو نفر رو تاب بیاره حتی اگه هر دو نفر رو دوست داشته باشه .... دلش میخواد فلیکس همیشه هئونگش بمونه ، به هیچ عنوان دوست نداره فلیکس رو به چشم دیگه ای ببینه : این اتفاق هرگز نمیوفته .
دست گرم چانگبین روی دستای یخ کرده ی پسر نشست ، سر هیونجین ناخواسته بالا اومد که چشمای مطمئن چانگبین رو دید : تو هیچ وقت بوی فلیکس رو نمی‌شنوی .... اگه قرار بود این اتفاق بیوفته وقتی بهش از لحاظ احساسی وابسته شدی میوفتاد .... پس وقتی توی این مدت هیچ تاثیری روت نداشته بعداً هم همچین اتفاقی نمیوفته .... تو فقط منو داری .... امگای چشم طلایی این دفعه خیلی خاصه و فقط یک آلفا رو انتخاب کرده .
مردمک چشم هیونجین لرزید : وقتی این طوری باهام خوب رفتار می‌کنی دلم می لرزه.... همش فکر میکنم یعنی تا آخر همین طوری میمونه یا رفتارش تغییر می‌کنه .... مثل بقیه آلفاها باهام رفتار می‌کنه .... چانگبین شی لطفا اگه میخوای رفتارت رو تغییر بدی اصلا باهام خوب نباش.... نذار برای خودم رویا بافی کنم و برم روی ابرا .... نذار یهویی از اون بالا سقوط کنم .
چانگبین دستاشو دور صورت هیونجین قاب کرد و با شصتش نم قطره اشکی که بی خبر از چشم هیونجین چکید رو پاک کرد : هیچ وقت حتی برای یکبار هم بهش فکر نکردم که بخوام اذیتت کنم یا با رفتارم آزارت بدم .... من کلی منتظر شدم تا تونستم پسر خاصم رو پیدا کنم .... وقتی اولین بار بوی جنگل بارون خورده رو شنیدم اون قدر دیوونه شدم که چند بار تموم خونه تون رو گشتم .... اون وقت فکر کردی اون قدر دیوونه ام که اذیتت کنم .
هیونجین بی اختیار هقی زد و خودشو توی آغوش چانگبین انداخت : دوستت دارم چانگبین شی .... خیلی دوستت دارم .
چانگبین سر پسر رو توی بغل گرفت و شروع کرد به بوسه زدن بهش : من عاشقتم کیوتی من .




چانگبین چمدون و ساک رو به دست گرفته بود و با دست دیگه اش دست هیونجین رو گرفته بود ، از فرودگاه بیرون اومدن ، چانگبین داشت اطراف رو نگاه میکرد برای گرفتن تاکسی که صدای مینهو رو شنیدن : ببخشید شما تاکسی میخواین .
نگاه هر دو به سمت مرد جوان چرخید که هیونجین، جیسونگ رو دید ، لبخند بزرگی روی لبش نشست و دستشو از دست چانگبین بیرون کشید و به سمت دوستش دوید ، جیسونگ که سریع تر بود تا بهش رسید هیونجین رو توی بغل بلند کرد و دورش داد : روزای آخر خیلی دیر می‌گذشت پسر .... دلم حسابی برات تنگ شده بود .
مینهو سرشو نزدیک اون دو نفر آورد : روزی نبود که اسم تو رو نیاره و ازت حرف نزنه .
هیونجین نرم خندید : وقتی خودتون هم رفته بودیم سفر از من می‌گفت یا اونجا سرش حسابی گرم بود .
مینهو پوفی کرد : اون موقع هم دائما از تو می‌گفت .
جیسونگ کمی از دوستش فاصله گرفت : مینهو شی حالا نمی‌خواد هی از من شکایت کنی .
مینهو چمدون رو از دست چانگبین که بهشون رسیده بود گرفت : برای امشب ترتیب یک مهمونی کوچیک رو دادیم .
نگاه چانگبین داشت اطراف رو میگشت : دنبال کسی میگردی.
پسر سریع نگاشو پایین انداخت: نه .... چرا باید دنبال کسی باشم .
چانگبین دستشو دور هیونجین حلقه کرد : امونی دیشب بهم پیام داد که برای یک سفر کاری رفته لس آنجلس ، سوک هون هئونگ هم جای امونی توی جلسه شرکت کرده .... حنا و جونکیو هر دو مریض شدن برای همین هی وو و مین وو مراقب اونان .
نگاه هیونجین هنوزم خیر بهش بود : و یک خبر خوب هم بهم داد که بهت بگم .... می یونگ نونا بارداره.
لبخندی بزرگ روی لب هیونجین نشست : یک بچه ی دیگه .
چانگبین هم لبخند زد به لبخند هیونجین : اره یک بچه ی دیگه .
_هی شما دو تا نمیخوایین سوار شین.
چانگبین در رو باز کرد : بیا سوار شو کیوتی من.





You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 08 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

دوران سرکشی Where stories live. Discover now