هیونجین اخماشو توی هم کشید و لباس رو از روی رگال برداشت : من ازش خوشم اومده چرا ازم میگیری .
چانگبین تموم سعی خودشو کرده بود تا لحنش ناراحتیش رو نشون نده : چون مناسب تو نیست .
خواست لباس رو بگیره و سرجاش بذاره که هیونجین قدمی عقب رفت : این سلیقه ی منه و میخوام بخرمش .... وقتی پوشیدمش تو میتونی نگام نکنی.
به سمت فروشنده که زن میانسالی بود رفت : من اینو میخرم .
فروشنده لباس رو تا زد و داخل پلاستیکی گذاشت ، هیونجین پول رو حساب کرد و از اون مغازه ی کوچیک بیرون اومد ، چانگبین دیگه عصبی شده بود ، چرا هیونجین میخواست این طوری باهاش لجبازی کنه .... آخه اون لباس زیادی ....
چانگبین از مغازه بیرون زد و دنبال پسر رفت ، این سومین روزی بود که اینجا بودن و توی این مدت هیونجین به هر بهانه ای با چانگبین لجبازی میکرد حتی وقت غذا خوردن .... برای مقصد بیرون رفتن ، برای وقت خوابیدن ، برای دیدین تلویزیون....
امروزم که لباسی رو خریده بود که اصلا مناسبش نبود : هیونجین صبر کن منم بیام .
قدماش رو سریع تر کرد و کنار پسر ایستاد : ببینم تا کی میخوای باهام لجبازی کنی .... اصلا چرا این قدر باهام لج....
هیونجین ایستاد و به سمت مرد جوان برگشت ، اخماشو توی هم کشیده بود و با جدیت به چانگبین خیره شد : چرا فکر میکنی دارم لجبازی میکنم .... من دارم کاری رو که دوست دارم انجام میدم .
چانگبین سرشو به صورت هیونجین نزدیک کرد : توقع داری باور کنم اینا کارایی که دوست داری .... فکر کردی نمیفهمم تمومش لجبازی با منه.... ببینم نکنه داری این طوری تلافی مارک کردنت رو میکنی .
هیونجین یکم خودشو عقب کشید ، جا خورد از اینکه چانگبین این حرف رو زده : چی داری میگی ....مگه من بچه ام که به این طوری تلافی کنم .
انگار حدس چانگبین درست بود ، اینو گونه های حرارت گرفته ی هیونجین میگفت ، مرد جوان راست ایستاد و دستاشو توی هم دیگه قفل کرد : آها که این طوری تلافی کردن کار بچه هاست و تو اصلا به فکر تلافی نیستی .
هیونجین پلک زد و بازم عقب رفت : خسته شدم میخوام برگردم هتل .
به سمت خیابون رفت تا تاکسی بگیره ، چانگبین دیگه عصبانی نبود ، لبخندی روی لبش نشسته بود .... کنار هیونجین ایستاد و دست بلند کرد برای تاکسی : میدونی تا وقتی تو بهم اجازه ندی بهت دست نمیزنم پس نیازی نیست این طوری نقش بازی کنی .
تاکسی براشون ایستاد که مرد جوان در رو باز کرد : سوار شو کیوتی .
این اولین باری بود که هیونجین همچین چیزی رو برای خودش میشنید .... همیشه به غیر از اسمش امگا خطاب شده بود عادت نداشت به شنیدن این جور کلمات .
سوار ماشین شد که چانگبین کنارش جا گرفت و تاکسی راه افتاد : چانگبین شی ....
مرد جوان نگاشو سمت هیونجین داد ، پسر سرشو پایین انداخته بود : چیزی میخوای بگی عزیزم .
هیونجین لبشو گزید : متاسفم به خاطر لجبازی کردن و بچه بازی کردن .
چانگبین دستشو زیر چونه ی پسر برد : این تنبیه جدیده .... میخوای این طوری دیوونه ام کنی ....
هیونجین بار دیگه لبشو گزید که چانگبین دستشو روی لب پسر کشید : نمیخواد پشیمون باشی و خجالت بکشی من ناراحت نیستم .... فقط نمیدونم قلبم تا کی میتونه در برابر این دلبری کردنات دووم بیاره .
هیونجین آب دهنش رو قورت داد : من دلبری نمیکنم .
چانگبین خنده ای کرد : همین الآنم دلبری کردی .
رو گرفت از پسر ، میدونست اگه بخواد همین طوری به هیونجین نگاه کنه نمیتونه جلوی خودشو بگیره .
به هتل که رسیدن ، چانگبین اول از همه سفارش داد شامشون رو بیارن اتاق شون بعدم خودشو توی حموم انداخت تا با یک دوش آب سرد خودشو آروم کنه .
زیر دوش ایستاده بود که در حموم باز و بسته شد ، چانگبین چشم باز کرد که دید هیونجین جلوی در ایستاده و سرشو پایین انداخت ، سریع دوش رو بست و به سمتش اومد : هیونجین چی شده ....
دستای پسر بهم دیگه فشار میاوردن و چیزی رو زیر لب زمزمه کرد که چانگبین چیزی نشنید ، بازوهای هیونجین رو گرفت و تکون آرومی بهش داد : چی شده .... ببینم جایت درد میکنه .
هیونجین یکم سرشو بالا آورد و با صدایی آروم اما واضح گفت : میخوام با هم باشیم .
چانگبین مبهوت مونده ، به گوشاش شک کرد از چیزی که شنیده : هیونجین حالت خوب نیست .... میخوای ببرمت دکتر .
پسر جوان عصبی سرشو بالا آورد : حرفم این قدر مسخره بود که میگی حالم بده .... الان اگه خودت اینو ازم میخواستی یک کار عادی بود اما چون من دارم بهت میگم فکر میکنی مریضم اره .
نفس نفس میزد از عصبانیت ، چانگبین با دهن باز داشت به هیونجین نگاه میکرد : منظورم چیزی که میگی نیست .... من فقط شوکه شدم .... فکر میکردم حالا حالا آماده نیستی براش .... اصلا فکر نمیکردم که به این زودی بهم اجازه بدی ....برای همین فقط شوکه شدم و شک کردم به حرفی که شنیدم .
YOU ARE READING
دوران سرکشی
Werewolfکاپل : چانگجین ، مینسونگ ، سونگمین ژانر : امگاورس کامل شده هیونجین به اطراف نگاه کن ، امگاها ترسیده با مردمک های لرزون به کسایی نگاه میکردن که مثل گرگ های گرسنه برای دریدن شون چشم دوخته بودن به اونا : زود باش امگا گرگت رو نشون بده . نیشخندی روی لب...