part 16

107 16 0
                                    

سوک هون عصبانی طول سالن رو راه می‌رفت ، هی وو و مین وو جرات حرف زدن نداشتن و می یونگ توی فکر بود : آقای جوان ، خانم زنگ زدن که همراه آقای هوانگ به هیونسان میرن و فردا بعدظهر برمی‌گردن.
می یونگ به جای سوک هون جواب داد : ممنون که خبر دادی دیگه برو .
منشی جین که رفت سوک هون ایستاد : دیگه بسه .... دیگه نمیتونم ساکت بمونم تا هر کس هر بلایی خواستن سرش بیاره .
هی وو آب دهنش رو قورت داد ، این عصبانیت سوک هون اونو حسابی میترسوند: میخوای چیکار کنی هئونگ .
سوک هون نگاه جدیش رو به برادرش دوخت : به همه نشون میدم که دیگه حق ندارن هیونجین رو اذیت کنن .



هیونجین روی تخت دراز کشیده بود و توی خودش جمع شده بود ، تا چشماش رو می‌بست صحنه حمله ی اون چهار نفر جلوی چشماش میومدن و وحشت زده اش میکرد : چطوری باهاش کنار بیام .... اگه همه ی دانشگاه رو پر کنه چیکار کنم .... اگه دو ووک بازم کسی رو بفرسته سراغم چی ....
هیونجین حلقه ی دستشو محکم تر کرد و لبشو به دندون گرفت : میتونم .... باید بتونم .... باید مثل همین امروز باشم .... نباید بذارم به خودشون اجازه بدن که راجع بهم هر جور دوست دارن فکر کنن.
بلند شد و روی تخت نشست ، دستاشو دور پاهاش حلقه کرد و چونه شو روی زانوهاش گذاشت: میتونی هیونجین....باید بتونی .... اینجا از جنگل هم بدتره اگه میخوای به همه ثابت کنی که اشتباه میکنن راجع بهت باید قوی بمونی و بتونی از خودت مراقبت کنی .


صبحانه ی مفصلی روی میز چیده شده و چهار عضو خانواده روی صندلی هاشون نشسته بودن : هی وو زود غذاتو بخور نمی‌خوام دیر بشه .
می یونگ از دیشب کلمه ای حرف با همسرش نزده بود ، نگاه نگران و پر از استرس مرد جوان رو میدید اما اصلا قصد نداشت بهش کمکی بکنه .... اگه سوک هون میخواست به برادرش کمک کنه خودش باید به تنهایی از پیش برمیومد : هئونگ من غذامو تموم کردم .
سوک هون از پشت میز بلند شد : بریم .
از سالن غذاخوری بیرون اومدن : هیونجین کجاست ....
صورت منشی جین متعجب شده بود : با اون امگا چیکار دارین .
اخمی ترسناک روی صورت سوک هون نشست : فقط به سوالم جواب بده .
منشی جین خودشو جمع کرد : ده دقیقه پیش از خونه رفت بیرون .
سوک هون و هی وو بی هیچ حرفی از خونه خارج شدن : بهش میرسیم .
هی وو سوار ماشین شد : هئونگ می‌دونی از کدوم مسیر می‌ره .
دست سوک هون به فرمون مشت شد : نه اما پیداش میکنم .
ماشین رو روشن کرد و با سرعت از خونه بیرون اومد : اطراف رو نگاه کن دیدیش بهم بگو .
سوک هون با سرعت نسبتا آرومی میروند تا بتونه هیونجین رو پیدا کنه : اونجاست .... هئونگ اونجاست .
سوک هون روی ترمز زد و ماشین رو نگه داشت ، هی وو خواست پیاده بشه که سوک هون در ماشین رو باز کرد: تو بشین .
با قدمایی سریع به سمت برادرش رفت و مچ دستشو گرفت ، واکنش هیونجین خیلی سریع بود ، وحشت زده خودشو عقب کشید و به دیوار چسبید ، رنگش پریده بود ، مرد جوان شوکه شد تا حالا همچین چیزی رو از برادرش ندیده بود : چیزی نیست منم .
نفس هیونجین سنگین از سینه اش بیرون میومد : من .... دارم میرم دانشگاه.
سوک هون قدمی جلو اومد ، دست برادرش رو گرفت و به سمت ماشین برد : سوار شو .
پسر به ماشین نگاه کرد ، هی وو هم داخل نشسته بود : چرا .
سوک هون دستشو روی دستگیره گذاشت : چی چرا .
هیونجین سرشو بالا آورد صورتش رنگ پریده بود اما چشماش جدی بودن : چرا باید سوار شم .
سوک هون هم با جدیتی بیشتر ماشین رو دور زد در صندلی عقب رو باز کرد و هیونجین رو داخل هول داد : چون من میگم .
پسر داخل ماشین نشست ، یعنی الان میخواستن برش گردونن خونه ، یعنی مادرش همه چی رو فهمیده بود و به خاطر ابروی خانواده قرار بود هیونجین دیگه حق بیرون اومدن نداشته باشه : دوران حبس ...
هی وو صدای آروم برادرش رو شنید اما متوجه کلماتی که از دهنش بیرون اومد نشد ، سر هیونجین پایین بود نمی‌خواست با چشم ببینه دارن برمی‌گردن خونه ، اما چرا مسیر این قدر طولانی شد ، اون که زمان زیادی نبود که از خونه اومده بود بیرون سرش ناخواسته بالا اومد که دید به دانشگاه رسیدن .
چرا .... الان چرا سوک هون اومده بود اینجا .... قرار بود چه بلایی سرش بیارن ، وحشتی یهویی وجود هیونجین رو گرفت ، نکنه مادرش گفته هیونجین باید مارک دار بشه توسط همون کسی که می‌خواسته بهش تجاوز کنه ، سرمای شدیدی بدن هیونجین رو پر کرد ، زندگیش دیگه تباه شده بود .... دیگه هیچ امیدی نداشت برای اینکه بتونه برسه به اونی که میخواد : همه چی رو از دست دادی .
ماشین توقف کرد ، صدای باز و بسته شدن درا گوش پسر رو پر کرد ، در سمت خودش باز شد و دستش توی دست قوی اسیر شد ، کشیده شد بیرون و دنبال برادراش می‌رفت بدون اینکه بخواد : تو اینجا پیشش بمون.

دوران سرکشی Onde histórias criam vida. Descubra agora