عطر هیونجین ذره ذره ی وجودش رو پر کرد و حس تشنه ای رو داشت که به یک اقیانوس رسیده ، هیونجین خشک شده میخکوب شده بود هانی که از آینه جلوی دید حرکت چانگبین رو با شدت روی ترمز کوبید که همگی به سمت جلو پرت شدن : چه غلطی کردی .
از ماشین بیرون اومد و در سمت چانگبین رو باز کرد ، یقه ی مرد جوان رو گرفت و بیرون کشیدش : با خودت چه فکری کردی که همچین کاری رو انجام دادی .... بهت گفته بودم تا زمانی که خودش نخواد حق نداری بهش دست بزنی .
سوک هون که اوضاع رو وخیم دید سریع پیاده شد و به سمت مادرش رفت ، بازوهای هانی رو گرفت و سعی کرد از چانگبین دورش کنه : اماه لطفا .... شما الان عصبانی هستین .... لطفا ادامه ندین .
هانی ، چانگبین رو روی زمین پرت کرد : بهتره با تاکسی برگردی خونه ات.
سوار ماشین شد و سوک هون نگران چانگبین رو نگاه کرد : لطفا درک کن .
سوار شد که هانی راه افتاد ، هیونجین مبهوت بود .... مغزش از کار افتاده بود .... الان مادرش این طوری عصبانی شده بود چون چانگبین بوسیده بودش .... یعنی عصبانیت مادرش به خاطر اون بود .... مطمئنا داره خواب میبینه ، هانی آخرین کسیه که بخواد دنبال هیونجین بیاد ، آخرین کسیه که سر اون عصبانی بشه ، آخرین کسیه که بذاره خودش انتخاب کنه .
نگاه هیونجین بالا اومد و خیره شد توی آینه ، میتونست بخشی از صورت خشمگین مادرش رو ببینه : اماه....
نگاه هانی از توی آینه به هیونجین افتاد ، رنگ پسرش حسابی پریده بود : حالت خوب نیست ....
یک دفعه چونه ی هیونجین شروع کرد به لرزیدن ، اشک توی چشماش جوشید ، مادرش نگران بود .... چشماش داشت اینو میگفت : هیونجین چت شده ....
تا سوک هون اینو گفت ، هیونجین زد زیر گریه ، با صدای بلند شروع کرد گریه کردن : اماه.... اماه....
هانی بار دیگه ماشین رو متوقف کرد ، از ماشین بیرون اومد و در سمت مخالف هیونجین رو باز کرد و کنارش نشست : سوک هون تو رانندگی کن .
صورت هیونجین رو به طرف خودش برگردوند: چرا داری گریه میکنی .... اونجا خیلی اذیت شدی .
هیونجین مثل بچه ها لب چید : اماه نگران منی.... این خودتی که اومده دنبال من .... واقعا به خاطر من عصبانی شدی .
لبخند نشست روی صورت هانی .... این چیزی بود که هیونجین اصلا ندیده بود : فکر کنم بتونم چند روزی یک مادر خوب برات باشم .... وقتی حالت خوب شد دوباره میشم همون مادر سختگیر .
هیونجین خودشو توی بغل هانی انداخت و دوباره شروع کرد گریه کردن : اصلا فکر نمیکردم نگرانم باشی .... فکر میکردم مهم نیست که گم شدم....فکر میکردم فقط جیسونگ که نگرانمه.
دست هانی روی سر هیونجین نشست و موهاش رو نوازش کرد : به اینا دیگه فکر نکن مهم اینکه الان داری برمیگردی خونه .
هیونجین هقی زد : دلم برای اتاقم تنگ شده .تا رسیدن به خونه هیونجین آروم شده بود ، حتی شرمنده بود از گریه ای که کرده .... اون که این همه سال جلوی احساساتش رو گرفته بود ، آخه چرا الان باید این طوری فوران میکردن ، ماشین که متوقف شد هانی پیاده شد و در رو برای هیونجین نگه داشت : نمیخوای بیای بیرون .
هیونجین آهی کشید و بیرون اومد ، پشت سر هانی و سوک هون داخل خونه شد : اماه پیداش کردین .... شما هیونجین رو پیدا کردین .
تا سر پسر بالا اومد ، بین آغوش چند نفر گرفتار شد نگاش میچرخید بین اونا ، هی وو ، مین وو و می یونگ بودن : کافیه دیگه ، ولش کنین .
هیونجین از حصار دست اونا رها شد ، گیج بود گیج تر شد ، یعنی واقعا همه نگرانش بودن .
نگاش بالا اومد که روی پدرش افتاد : همه به جز آپا .
_ عمو هیونجین....
جونکیو و حنا با ذوق به سمت هیونجین دویدن حنا مثل همیشه به پاش آویزون شد و جونکیو خودشو تا بغل پسر بالا کشید : کجا بودی .... چرا این همه نیومدی خونه .
مین وو پسرش رو از هیونجین جدا کرد : گفته بودم که عمو هیونجین باید میرفت مسافرت .
هیونجین خم شد و حنا رو بغل گرفت : دیگه هیچ وقت نمیرم مسافرت چون دلم خیلی تنگ میشه .
_ بهتره استراحت کنی ، صورتت میگه چقدر بهت سخت گذشته .
هیونجین ، حنا رو روی زمین گذاشت و به سمت اتاقکش قدم برداشت : اونجا دیگه اتاقت نیست .... منشی کوان هیونجین رو ببر به اتاقش .
منشی کوان جلو اومد و محترمانه با دستش به سمت پلها اشاره کرد : هیونجین شی دنبالم بیاین .
هیونجین پلکی زد و دنبال مرد رفت ، این طبقه از خونه رو خیلی خیلی کم دیده بود : اتاق شما اونجاست .
منشی کوان در اتاقی رو باز کرد و کنار ایستاد ، هیونجین داخل شد دهنش باز موند : اینجا اتاق منه....
مرد سری تکون داد : بله اگه چیزی رو دوست نداشتین میت....
هیونجین هیجان زده میون حرف منشی کوان پرید : دوست نداشتم .... اینجا فوقالعاده ست .... حتی توی خوابم نمیدیدم که همچین اتاقی داشته باشم .
CZYTASZ
دوران سرکشی
Wilkołakiکاپل : چانگجین ، مینسونگ ، سونگمین ژانر : امگاورس کامل شده هیونجین به اطراف نگاه کن ، امگاها ترسیده با مردمک های لرزون به کسایی نگاه میکردن که مثل گرگ های گرسنه برای دریدن شون چشم دوخته بودن به اونا : زود باش امگا گرگت رو نشون بده . نیشخندی روی لب...