یک روز آفتابی معمولی بود. ابرها توی آسمون بودن ولی خورشید به نرمی، به روی مردم نور میتابوند. نسیم خنک صبحگاهی در جریان بود. اوایل بهار و هنوز هوا کمی سرد بود. شکوفههای صورتی تمام خیابون رو پر کرده بودن و عطرشون رو پراکنده میکردن. روز دل انگیزی بود...
نفس عمیقی کشید و عطر شبنم صبحگاهی رو به ریه برد. با استایل همیشگیش توی خیابون به سمت محل کارش قدم برمیداشت. کلاه اینبانت، کت مشکی بلند که زیرش جلیقه شلوار توسی، پیرهن سفید و کروات مشکیش رو به تن داشت. استایل دلخواه و همیشگی.
پیپاش رو روشن کرد و بین لبهاش گذاشت. کلاه رو روی سرش مرتب کرد و وارد چاپخونه شد. روتین همیشگی... همه براش خم شدن. اولین روزنامه چاپ شده رو برداشت و به سمت دفتر مخصوصش که طبقه بالا بود، حرکت کرد. پلههای آهنی با طرحهای گل رز رو رد کرد و به سمت بالا رفت اما قبل اینکه به آخرین پله برسه، رو به خدمتگزار گفت:
- قهوه امروزم با شیر باشه
- چشمبه سمت میزش رفت. کت بلندش رو دراورد و روی چوب لباسی چوبی آویزون کرد. آستینهای لباسش رو تا آرنج بالا داد. کلاهش رو دراورد و روی میز کنار گلدون کوچیک و قاب عکسش از خودش و بری، سگ دوست داشتنیش گذاشت و روی صندلیش نشست. رقص شوالیههای آندره پرین از گرامافونش درحال پخش شدن بود و نوک کفشش همراه با ریتم موسیقی تکون میخورد.
عینکش رو به چشم زد و روزنامه رو باز کرد. خط به خط، جمله به جمله و کلمه به کلمهاش رو خوند. اون قدر دقیق چشمهاش رو روی خطوط حرکت میداد که متوجه اطرافش نشد. حتی وقتی آقای چوی قهوه و شیرش رو روی میز گذاشت هم متوجه نشد. آقای چوی عادت داشت. این کار هرروز رئیسش بود. مینشست و از درست چاپ شدن روزنامهها مطمئن میشد. برای همین بود که توی این پنج سال، روزنامهی "My Days" بیشترین فروش رو داشت و همیشه محبوب ترین بود.
چون کسی مثل کریستوفر رئیس چاپخونهاش بود!
کریستوفر بالاخره چشم از روزنامه بی نقصش برداشت و حواسش رو به عطر قهوه داد. لیوانش رو از روی میزش برداشت و کنار پنجره ایستاد. به شهر نگاه کرد. ساعت ۸ و نیم صبح بود ولی شهر برخلاف تصور، شلوغ بود. انبوه مردمی که هرکدوم کاری برای انجام دادن داشتن...
سرگرمی کریستوفر همین بود. از پنجره طبقه دوم چاپخونه، مردم و روزمرگیهاشون رو نگاه میکرد. چاپخونه بهترین جای شهر بود. درست سر چهار راه اصلی و بزرگ مرکز شهر. و کریستوفر به راحتی میتونست هر مدل زندگیای که میتونست وجود داشته باشه رو از پنجره ببینه.
زنی که با سبد خرید سبزی و جوانههای لوبیا، دنبال گاری فروش پیازچه میدوید. پیرمردی که یواش یواش، با روزنامهای زیر بغلش به انتهای خیابون میرفت. چندین بچه کثیف و گلی که با شادی دنبال هم میدویدن. یک گربه خیابونی که خودش رو لیس میزد. دختر و پسر جوانی که دست در دست روی نیمکت زیر درخت نشسته بودن. هرکدوم از این آدم ها قصه و داستان خودشون رو داشتن.
YOU ARE READING
𝐔𝐧𝐭𝐨𝐥𝐝 𝐖𝐨𝐫𝐝𝐬
Fanfictionبا دو فنجان چای به پذیرایی برگشت و روی مبلِ جلوی شومینه نشست. هوای سرد روستای وَجِن از پشت پنجرهها قابل تماشا بود ولی توی اون خونه، گرما وجود داشت. مخصوصا وقتی مینهو سرش رو روی پای کریستوفر گذاشت و به شعلههای شومینه نگاه کرد. کریستوفر چای رو روی م...