𝐎𝐧𝐞 𝐒𝐭𝐞𝐩 𝐅𝐮𝐫𝐭𝐡𝐞𝐫

321 103 113
                                    

فردای اون روز، کریستوفر با شوق خاصی از خواب بیدار شد. ساعت ۶ صبح بود. کمی ورزش کرد و دوش کوتاهی گرفت. به آشپزخونه رفت. کتری چایی که درحال جوشیدن بود رو از روی اجاق برداشت و بعد خاموش کردنش، توی فنجانش کمی آب جوش ریخت و تی‌بگ همیشگیش رو داخلش زد. لیوان چای رو برداشت و به سمت تلویزیون رفت. روشنش کرد و صفحه نه چندان با کیفیت و کمی رنگی شروع به نمایش دادن کرد.

برنامه ماهیگیری بود. کریستوفر شبکه رو عوض کرد و وقتی دید چیز دلخواهی براش پخش نمیشه، تلویزیون رو خاموش کرد. در عوض، رادیو رو روشن کرد و از نوای آهنگ قدیمی صبحگاهی لذت برد‌. آهنگ "مثل پرندگان" از "بیون جین سوب" درحال پخش بود.

کریستوفر همون طور که با لبخند توی خونه قدم میزد، چای رو تموم کرد و لیوانش رو شست. برای صبحانه کمی از کیکی که خواهرش براش توی یخچال گذاشته بود، خورد و مشغول آماده شدن شد. هوای بیرون اون قدر سرد نبود. پیرهن چهارخونه ریز کرم رنگی رو به تن کرد‌. کروات قهوه‌ای با رگه‌های کرمیش رو دور‌گردنش بست. جلیقه کرم رنگی که تیره بود رو پوشید و جلوی آینه دکمه‌هاش رو بست. شلوار هم رنگِ کت‌اش که قهوه ای سوخته بود رو پوشید و مشغول مرتب کردن موهاش شد.

جنس موهای فرش همیشه این کار رو براش مشکل میکرد. کریستوفر شونه‌ای برداشت و مثل همیشه به زحمت با ژل تونست موهاش رو سر بالا بده و صاف نگه داره. کمی از عطر Legend همیشگیش زد و در آخر بعد پوشیدن کت‌اش، کلاهش رو سرش کرد و کیف چرمش رو برداشت. کفش‌های مشکیش رو پوشید و از خونه بیرون رفت.

ساعت ۷ و نیم بود.‌ روزنامه‌های چاپخونه‌های مختلف جلوی در خونه‌‌ها بود. کامیون ذغالی وارد یکی از کوچه‌ها شد. کریستوفر فکر کرد که خودش هم باید این هفته کمی ذغال سفارش بده. بعد از اون، توی خیابون چاپخونه‌اش پیچید و واردش شد. فاصله چاپخونه تا خونه‌اش اون قدر کم بود که هیچ وقت نمی‌فهمید کِی به محل کارش میرسه.

عصر وقتی از محل کارش برمیگشت باید کمی هم به باغش میرسید. باغبان همیشگی‌اش کمی‌ بیمار بود و کریستوفر مرخصش کرده بود تا استراحت کنه و حالا باغ به توجه نیاز داشت‌.

آهی کشید. طبق معمول به طور ناخوداگاه داشت لیست کارهاش رو توی ذهنش درست میکرد ولی فعلا مهمترین کار، اول از همه باید انجام میشد.

طبق معمول همه بهش سلام کردن ولی کریستوفر این بار مستقیم سراغ روزنامه‌ها نرفت. در عوض جلوی خانم لی ایستاد و بعد سرفه‌ای، گفت:

- خانم لی دیروز ناخوداگاه شنیدم اون پسر... لی مینهو... میخواد یک مصاحبه با من ترتیب بده درسته؟

خانم لی از اینکه آقای بنگ انقدر صریح و سریع کلمات رو‌ پشت سر هم ردیف کرد، چشم‌هاش گرد شد. شوکه شده و با کمی خجالت گفت:

- ب..بله یعنی نه آقای بنگ خیلی جدیش نگیرین فقط.. فقط یکم کنجکاوه...

- اوه حیف شد چون میخواستم یکم باهاش حرف بزنم به نظرم آدم جالبی برای حرف زدن بود

𝐔𝐧𝐭𝐨𝐥𝐝 𝐖𝐨𝐫𝐝𝐬Where stories live. Discover now