𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭 𝐁𝐮𝐭𝐭𝐞𝐫𝐟𝐥𝐢𝐞𝐬

309 102 102
                                    

از طبقه دوم، روی نرده‌ها خم شده بود و به کارمندهاش توی طبقه‌ پایین نگاه میکرد. هرکدوم مشغول کار خودشون بودن. خانم و آقای کیم پشت میزشون نشسته بودن و چای می‌نوشیدن. کریستوفر نگاهشون کرد. از عشق بین اون دو نفر خوشش می‌اومد...

سرش رو چرخوند و به در ورودی نگاه کرد. چقدر دلش میخواست میتونست مینهو رو ببینه. حس میکرد دلتنگ اون دو چشم قهوه‌ای و درشت شده که با شیطنت پر شده بودن. کریستوفر فقط مدت کوتاهی مینهو رو دیده بود ولی چیز عجیبی توی وجودش ریشه زده بود که هیچ جوره نمیتونست نادیده‌اش بگیره.

در چاپخونه باز شد و کریستوفر با دیدن قامت آشنای خواهرش، یک تای ابروش رو بالا برد و طبق توقعش، خواهرزاده‌ی کوچولوش هم‌ پشت سر مادرش وارد چاپخونه شد.

کریستوفر با لبخند، پله‌ها رو پایین رفت‌. خانم لی هنوز داشت تعارفات اولیه رو برای هانا به جا می‌آورد که کریستوفر بهشون رسید و هانا با دیدن برادر بزرگترش، لبخند زد. کریستوفر آغوش گرمی به خواهرش هدیه داد و با لبخند بزرگی بهشون سلام‌ کرد و همون لحظه، نارا، دختر ۳ ساله‌ی هانا جلو پرید و خودش رو توی بغل کریستوفر انداخت و مرد با عشق بغلش کرد و روی بازوش نشوندش. گونه‌ی نرمش رو بوسید و گفت:

- نارا کوچولوی من چطوره؟
- نارا خیلی خوبه!!

نارا با شیرین زبونی گفت و کریستوفر خندید و رو به خواهرش کرد.

- چیزی شده سر زده اومدی اینجا؟ اوه بیا بریم بالا. میگم برات نوشیدنی بیارن

- نه نه

هانا دست‌هاش رو تکون داد و با شرمندگی‌ گفت:

- راستش میخواستم یه زحمتی بهت بدم. یه جلسه خارج از شهر باید برم. نمیتونم نارا رو با خودم‌ ببرم. باباش که سرکاره، پرستارش هم مریض شده... کس دیگه‌ای رو ندارم... پس... اگه بشه برای چند ساعت مراقبش باشی... زود برمیگردم

ملتمسانه گفت و کریستوفر لبخندش رو بزرگتر کرد. نگهداری از بچه‌ی ۳ ساله خیلی میتونست سخت باشه ولی نارا اون قدر برای مرد نازنین و شیرین بود که با کمال میل این زحمت رو قبول کنه.

- مشکلی نیست. به کارهات برس. من و نارا امروز پیش هم می‌مونیم

نارا با خوشحالی جیغ زد و کریستوفر خندید. حتی خانم لی هم اولین بارش بود که همچین خنده بزرگی از آقای بنگ می‌دید. لبخند روی لب‌های همه کارکنان نشسته بود. هانا خیلی زود از چاپخونه رفت و کریستوفر درحالی که نارا رو توی بغلش نگه داشته بود، به سمت آشپزخونه رفت. داخل کابینت‌ها رو گشت تا وقتی که چند عدد شکلات پیدا کرد. اون‌ها رو توی جیبش گذاشت.

- دایی.. من شکلات میخوام
- نه نارا. الان نه. دایی بعدا بهت شکلات میده اگه دختر خوبی باشی هوم؟ الان باید با دایی بری تا به کارها برسیم

𝐔𝐧𝐭𝐨𝐥𝐝 𝐖𝐨𝐫𝐝𝐬Donde viven las historias. Descúbrelo ahora